11-16-2015, 01:03 AM
نقلقول: که یکهو مهشید و نازنین میگویند پــــــــــــــــخو با خشم میگوید: دارم براتون،حالا ببینید!!
و صادق از ترس میلرزد
پژمان هم به افتخار ایده جالب مهشید و نازنین دست میزند
و صادق با ناراحتی از بابت ضایع شدن همراه همگروهانش از دستشویی خارج می شود
پژمان: خب شوخی بسه بنظر بهتره بریم از اهالی روستا چندتا سوال بپرسیم!
با موافقت اعضای گروه ، همگی به سمت خانه های اهالی روستا میروند!
یک خانه با در زنگ زده آنجاست!! صادق تا زنگ را میزند،ناگهان برق اتصالی پیدا میکند و جرقه ای سهمگین صادق را نقش زمین میکند.
اعضای گروه چندین بار صادق را صدا میزنند! اما صادق تکان نمیخورد، پژمان از ترس میلرزد و میگوید اگه چیزیش شده باشه به خانوادش چی بگیم. ناگهان نازنین گریه اش شروع میشود! همه ناراحتند وخدا خدا میکنند تا او به هوش بیاید.
ناگهان صادق با سرعت میپرد و میگوید: بـ*ل*اخ ( ) گفته بودم دارم براتون!
اعضای گروه با اعصابانیت شروع به کتک زدن صادق میکنند ناگهان پیرمردی با چماق از در خانه بیرون می آید و به سمت بچه های گروه حمله ور میشود.
همه فرار میکنند و صادق جا میماند و پیرمرد با چماق از خجالتش در می آید... بچه ها از آنجا خیلی دور میشوند و وقتی پشت سر خود را میبینند، متوجه میشوند که صادق پیدایش نیست! پژمان میگوید من میرم دنبال صادق شما همین جا بمانید...اما تا نزدیک آن خانه میشود نه خبر از صادق است نه از آن پیرمرد!! ولی متوجه میشود مقدار زیادی خون روی زمین ریخته شده! ذرات خون را دنبال میکند..در خانه ی پیرمرد باز است...به داخل میرود، خون زیادی رو زمین کشیده شده و پژمان با ترس آنرا تعقیب میکند..ناگهان در بسته میشود اما.. پژمان خیلی ترسید به سمت در ورودی آن خانه بازمی گردد اما هر چه تلاش میکند در باز نمیشود!! به پست سر خودش نگاه میکند.. اما با منظره وحشتناکی رو به رو میشود....