03-27-2016, 03:54 PM
نام: مکس پین ( Max Payne )
تولد: 1970
محل تولد: نیویورک
شغل: پلیس، محافظ شخصی ( در نسخه سوم)
وفات: ----
خاطرات، خاطرات تنها چیزیاست که باعث زیستن من در این دنیای تنگ و تاریک میشود، از وقتی یادم میآید درد کشیدم و تنها چیزی که برایم باقی مانده، همین درد لعنتی است، نه سال است که با نوشیدن درد خودم را آرام میکنم، وقتی که به یاد اتفاقات گذشته میافتم، مینوشم و مینوشم تا روحم آرام گیرد شاید، روزی دردهایم تسکین یابد و فقط به امید آن روز به جلو میروم. نام من مکس پین است، مردی از جنس درد.
مکس پین در سال 1970 در شهر نیویورک ایالات متحده آمریکا پا به جهان گشود و زندگی غمانگیزش نیز آغاز شد. در همان دوران کودکی مادرش را از دست داد و پدرالکلیاش که مدام مادرش را مورد ضرب و شتم قرار میداد او را ترک کرد و هیچ اثری از آن باقی نماند. کم کم به اداره پلیس نیویورک ملحق شد و با فردی به نام الکس بالدر آشنا شد، پس از مدتی رابطه بینشان صمیمیتر شد و به دو دوست صمیمی نیز تبدیل شدند و دوران خوبی هم درآن مقطع گذراندند. به سبب کار در اداره پلیس هم با همسرش میشل آشنا شد و با او ازدواج کرد و پس از دو سال صاحب بچهای بهنام رز شدند. همه چیز به خیر و خوشی میگذشت تا زمانیکه فردی آلوده به دارویی به نام "V" که یک پروژه ناتمام و سری ارتش آمریکاست و فردی بهنام نیکل هورن آن را به صورت غیرقانونی و مخفیانه ادامه دادهاست به خانه مکس آمده و همسر و دخترش را به طرز فجیحی به قتل میرساند. مکس هم روز خوبی را سپری کردهبود و قصد ترک سیگارش بخاطردخترخود را داشت به سمت خانه میرود اما وقتی که وارد خانه میشود و جسم مرده همسر و دخترش را میبیند، بازهم طوفانی از دردها به سویش میآید و باری دیگر یک خاطره بد در ذهن او هک میشود، حال مکس که حس انتقام در رگهایش جریان یافته، تصمیم به تسویهحساب با مسببان مرگ عزیزانش میگیرد و سرآخر با کشتن نیکل هورن آتش انتقام خود را خاموش میکند.
آتش انتقام خاموش شد اما این درد لعنتی همیشه در دل او باقی میماند، مکس به زندگیاش ادامه میداد تا اینکه دوستش الکس بالد به قتل رسید و همکار جدیدی به نام وینترسون را در کنار خود میدید. وینترسون دنبال گنگستری به نام ولادمیر بود که از قضا دوست نزدیک مکس پین بود. دراین بین با دختری بهنام مونا ساکس آشنا شد و نعمت بزرگی بهنام عشق شامل حال او شد، اما مکس بدشانس ما عاشق فردی قاتل و خلافکار شدهبود و از طرفی هم مسئول پرونده مونا، وینترسون یعنی همکار مکس بود. مکس در پی یافتن ولادمیر متوجه میشود که مونا نیز عاشق وینترسون بوده اما مکس که عزیزانش را از دست داده بود، نمیخواست که معشوقهاش را هم دراین راه از دست دهد پس وینترسون را ازاین بین کنار زد و ولادمیر هم ازبین برد اما قبل از مردن ولادمیر مونا نیز توسط او جانباخت. مکس مونا را از دست داد و با کولهباری از گناه به زندگی خود ادامه داد.
نه سال فقط نوشید و خود را آرام کرد. در یکیاز شبها که طبق نهسال گذشته مشغول نوشیدن بود، دوست دوران دانشگاهاش بانام رائول را دید اما گیر بد مخمصهای افتادند و پسر یکی از کلهگنده های مافیای نیویورک را به قتل رساندند و مکس دوباره خود را وارد منجلابی جدید کرد.رائول بهاو پیشنهاد داد تا محافظ شخصی یک خانواده ثروتمند در برزیل شوند و مکس هم قبول کرد و راهی سائوپائولو در برزیل شد. مکس شغل کمی را انتخاب نکرده بود، باید از یک خانواده ثروتمند که درگیریهای زیادی با تبهکاران دیگر دارند محافظت میکرد. در پی جریانات این خانواده همسر برانکو رئیس خانواده ربوده میشود و مکس پساز تلاش فراوان او را مییابد و رودریگو توسط برادرش ویکتور کشته میشود و مکس هم ویکتور را بهقتل میرساند و راهی تعطیلاتی در باهایا میشود. امیدواریم که مکس خوشحال باشد و دیگر دردهای زندگیاش بهپایان برسد، بدرود مرد خاطرات.