به نام خدا (اپدیت شد فصل 4)
با سلام خدمت شما دوستان عزیز در اینجا قصد دارم داستانی را که سالها در ذهن دارم برای شما روایت کنم امیدوارم لذت برده و نظراتتان را برای مادر میان بگذارید .[img]images/smi/s0 (25).gif[/img]
نام داستان بازی :فصل خشن
خوب شروع به روایت داستان میکنیم این داستان مربوط به دختری22ساله به نام مهتاب میباشد که در طول داستان دچار مشکلات فراوان میشود او دانشجوی ترم اخر کامپیوتر است و تفریحات او ورزش تیراندازی تپانچه است این داستان دارای فصل های گوناگون میباشد در ادامه با ما همراه باشید.
فصل اول :(دنیای مرده)
قضیه از جایی شروع میشود که مهتاب در حال بازگشت از مسافرت تفریحی در ماه مهر میباشد او حدود 1 ساعت دیگر یعنی 10 شب به شهر میرسد و خانه ی او در روستاهای اطراف شهر میباشد که این رو ستا مجاور جنگل است در حال پرواز باد شدیدی مشغول وزیدن بود و هواپیما در حرکت خود دچار مشکلات فراوان شده بود و ماسفران را ترس برداشته بود ولی خلبان با مهارت خود هواپیما را به زحمت و بدون چرخ فرود می اورد و همه مسافران ترسان از هواپیما خاج شده و به سمت خیابان میروند و مهتاب حدود 1ربع به دشویی رفته و صورت خود را میشوید و هنگامی که بیرون می اید همه جا را سکوت فرا گرفته بود او کمی میترسد و به کنار خیابان میرود تا ماشین گیر بیاورد و به خانه خود برود که مشاهده میکند که در ان شب پاییزی و سرد هیچ جنبنده ای در خیابان نبود که ناگهان با باد شدیدی روبرو میشود که واقعا سرد بود او سعی میکند به نامزد خود کورش تماس بگیرد تا با ماشین او به خانه برود ولی اپراطور ها انتن نمیدهد او به همین صورت در خیابان ها و پارک ها پرسه میزند که ناگهان در اخر ایستگاه ماشینی را میبیند که راننده ان پیرمردی است حدود 55سال با او در باره ی قضایا صحبت میکند و او به صورت عجبیبی با چشم های قرمز به او نگاه میکند و خلاصه سوار ماشین میشود رادیو صدای خر خر میداد ولی رانند ان را قطع نمیکرد و او از سفر خود با راننده سخن میگوید ولی او گوش نمیکند و فقط از ایینه ماشین با چشمانی قرمز به او نگاه میکند حدود 1ربع میگذرد که به جاده های خطرناکی که درنزدیکی روستا وجود داشت نزیک میشود و راننده ماشین را متوقف کرده و پیاده میشود مهتاب تعجب میکند او در چند متر اطراف رو ستا پشت به مهتاب ایستاده و استفراغ میکرد و مهتاب دلش به حال او سوخت و رفت تا اورا کمک کند مهتاب از ماشین پیاده شده و فریاد زد اقا میتونم کمکتون کنم او سه بار سوال خود را مطرح کرد و جوابی دریافت نکرد و به سمت او رفت که ناگهان با صورتی وحشتناک به سمت او برگشت و محکم گردن او را گاز گرفت بله او یک زامبی است و او به زور خود را از او جدا کرد و با اسپره صورت او را منحل ساخت و با سنگ به سر او کوبید که او بی حال به زمین افتاد مهتاب که خیلی ترسیده بود به سمت ماشین رفت تا فرار کند او با ماشین در حال راندن بود که ناگهان زامبی خود را به پنجره ماشین چسبانده بود و در حال نزدیک شدن به او بود و او خیلی ترسیده بود و کنترل ماشین را از دست داده بود و در اطراف در ه ای بود با تمام سرعت به سمت دره رفت وخود را از ماشین محکم به بیرون پرتاب کرد و ماشین و زامبی با هم منفجر شدند و مهتاب با تنی زخمی به بیرون پرتاب شد و در این لحظه یعنی ساعت 11:45دقیقه و در این نقطه فصل تمام میشود امیدوارم از داستان خوشتان امده باشد نظرات خود را درباره ی فصل دوم با من درمیان بگذارید.خدانگهدار
فصل دوم
(مهاجرت اجباری)
مهتاب حدود 1 ساعت بعد به هوش می اید خود را میبیند که در گوشه ی خیابان افتاده و حال خوشی ندارد او کمی پیاده راه میرود تا جایی پیدا کند بالاخره به یکی از دکه های اطراف خیابان میرسد که در کنار آن یک دوچرخه را می یابد که درآنجا رها شده بود صداهای وحشتناک زامبی همه جا را فراگرفته بود بود باد همچنان میوزید تا روستا چند کیلومتر فاصله بود با دوچرخه راه می افتد همینطور که راه افتاده بود 2 زامبی او را دنبال میکند و او از ترس تند تند رکاب میزند که بالاخره از دست انها فرار میکند و به روستا نزدیک میشود برق روستا کاملا قطع شده بود و مردم از انجا فرار کرده بودند و چند زامبی مشغول پرسه زدن بودند او ابتدا بصورت خیلی مخفیانه وارد خانه پدر مادر خود میشود و تمام خانه را میگردد ولی انها را پیدا نمیکند انها فرار کرده بودند او سر در گم شد که چه کار کند و از پنجره بیرون را نگاه کرد که دید زامبی ها مشغول خوردن 2تن از اهالی روستا بودند او به سمت خانه نامزد خود رفت نام او را چند بار صدا کرد ولی او جواب نمیداد ناگهان صدایی مانند گریه شنید بله نامزد او در زیر تخت قایم شده بود و زخمی شده بود او از ترس گوش های خود را بسته بود با پا به او ضربه زد ناگهان فریاد بلندی زد همه ی زامبی ها توجه شان به ان خانه جمع شد و به سمت خانه حمله ور شدند ان دو به زیر زمین فرار کردند و در را محکم قفل کردند نامزد او به شدت زخمی شده بود و خون زیاد از او می امد و نیازمند دارو بود پس از یک ساعت زامبی ها از اتاق فاصله گرفتند و ساعت 2شب بود مهتاب کیف خود را برداشت که به حلال احمر روستا برود او به صورت مخفیانه به انجا رفت و داروهای مورد نیاز را برداشت و سریع به سمت پاسگاه محل رفت که دید پلیس ها در اثر مقابله کشته شده بودند مهتاب کلت و کلاش پلیس ها را با خود برداشت و به سرعت به سمت خانه ی نامزدش رفت او چون مهارت زیادی در تیراندازی با تپانچه داشت زامبی های اطراف را کشت و با نامزد خود مشغول خارج شدن از روستا بودند که ناگهان دیدند افرادی با لباس های خاص با ماشین سنگین به سمت روستا امدند به صورت مخفی از پشت پاسگاه به انها نگاه میکردنند یکی از انها به دیگری دستور داد که انها رو ازاد کن که ناگهان مهتاب برای کمک به سمت انها دوید و ناگهان ده ها زامبی از ماشین خارج شدند و به سمت انها می امدند انها هیچ راه فراری نداشتند که ناگهان نامزد او کورش زیر زمین روستا را به یاد اورد که چیزی شبیه به فاضلاب بود درب ان را از سطح زمین کنار زدند و باهم به داخل ان رفتند مهتاب چراغ قوه خود را روشن کرد و به راه خود با سرعت ادامه میدادند و زامبی ها همچنان پشت سر انها بودند که در ادامه راه پلیسی را دیدند که زامبی شده بود او از پلیس های همان روستا بود که از ترس به زیر زمین پناه برده بود سعی کرد انها را گاز بگیرد با هم او را به سمت پشت پرتاب کردند کوروش با کلاش م ومهتاب با کلت به او شلیک کردند ولی او نمیمرد که ناگهان مهتاب نارنجکی در گوشه کمر داشت را دید و با نشانه گیری دقیق به ان شلیک کرد و دیوار فرو ریخت و راه بازگشت بسته شد و از زامبی های پشت سر هم نجات پیدا کردند راه خیلی طولانی بود انها خسته شده بودند و استراحت را نوبتی انجام میدادند و مواظب اطراف بودند انها ساعت 12 ظهر بیدار شدند و بعد از 3 ساعت به انتهای راه رسیدند بالای سرشان نرده ای بود ان را کنار زدند نمای شهر را دیده بودند که در حال تخریب به وسیله زامبی ها بود و هلیکوپتر ها مشغول تیراندازی بودند انها باید بدنبال پدر مادر خود میرفتند انها به شهر رفته بودند مهتاب از او پرسید چرا تو با انها نرفتی که گفت من با دوستان خودم به جنگل رفته بودم و مشغول تفریح بودم که یکی از رفقا از من خواست برای غذا چوب جمع کنم که به بالای کوه رفتم و در بازگشت دیدم که چند زامبی در حال خوردن رفقای من بودند خیلی ترسیده بودم و به سمت خانه با پای لخت فرار کردم که ناگهان محکم به پایین پرت شدم و زخمی شدم و به روستا رسیدم و در انجا هیچ کس را ندیدم جز دو زامبی که مشغول خوردن پلیست ها بودند و به زیر تخت رفتم که فکر کنم بعد تو امدی...جواب داد رفتی فکر کنی یا از ترس رفتی ..[img]images/smi/s0 (25).gif[/img]
فصل سوم (به دنبال والدین)
آن دو به شهر نگاه میکردند شهر آشفته شده بود آنها برای رفتن به شهر وسیله نقلیه نیاز داشتند اطراف آنها ماشین های زیادی بود ولی انها سوئیچ نداشتند همینطور که به گشتن ادامه دادند موتوری را دیدند که در کنار ان صاحبش مرده بوده گویا تصادف کرده بود موتور زیاد اسیب ندیده بود جیب او را گشتند سوئیچ را برداشتند و به زحمت موتور را روشن کردند و به دهانه شهر رفتند انجا پر زامبی بود دور زدند و برگشتند و به پاسگاه اطراف رفتند و از انواع تفنگ و خشاب انجا بود مهتاب برای خود تفنگ دو لول برداشت وکوروش هم هرچه انجا بود را داخل کیف گذاشت با هم به دهانه شهر رفتند زامبی ها به انها حمله ور شدند و مهتاب پشت ترک با تفنگ دو لول به انها شلیک میکرد و انها موفق شدند از دروازه شهر عبور کنند در شهر مردم را میدیدند که فرار میکردند زامبی ها انها را دنبال میکردند عده ای دیگر خود را از پل ان هم از ترس به پایین پرت میکردند به راه خود ادامه دادند ناگهان زامبیی را دیدند که پسری حدودا 5 ساله را دنبال میکرد کووش را مجبور کرد موتور را نگه دارد کورش او را دیوانه خطاب کرد مهتاب توجه نکرد و ان کودک را نجات داد او فقط گریه میکرد او را با خود سوار موتور کردند از او پرسید چه اتفاقی افتاده که گفت پدر و مادرش کشته شدند جلوتر که میرفتند دو نفر را دیدند و پناهگاه مردم را از انها پرسیدند پناهگاه مردم در شمال شهر بود به درب پناهگاه که رسیدند مشاهده نمودند که مردم به زود خودشان را به داخل فشار میدهند عده ای هم به بیرون از تنگی جا پرتاب میشدند یا ماموران از کمی جا انها را به بیرون پرتاب میکردند از موتور پیاده شدند تا به داخل بروند ولی یکی از ماموران مانع شد کوروش تفنگ را روی سر او گذاشت و چند فهش هم به او داد مامور از ترس به انها اجازه داد جا انقدر تنگ بود که کودکان به زیر پا له میشدند مهتاب کودک را به بقل خود گرفت زامبی ها به پناهگاه حمله کردند ماموران درها را بستند افراد زیادی بیرون جا ماندن از سوراخ در به بیرون نگاه میکردن و میدیدند که مردم چطور کشته یا به زامبی تبدیل میشدند سرانجام زامبی ها به پناهگاه حمله کردند دیوار در حال ریزش بود چند زامبی دیگر از پشت دیوار را ریختند مردم از ترس به بیرون رفتند ناگهان مهتاب پدر مادر خود را دید و به دنبال انها رفت همگی با هم در ماشین پدر مهتاب سوار شدند و به راه افتادند نزدیک به پل شدند ناگهان افرادی را با لباس های خاص دیدند بله انها همان افرادی بودند که در روستا دیده بودند که زامبی ها را از ماشین سنگین ازاد کردند بر روی پل بمب کار گذاشتند و پل را منفجر کردند و زامبی ها از پشت در حال حمله بودند و زیر پای انها رودخانه ای عظیم قرار داشت انها همگی پیاده شدند مردم را دیدند که خود را به داخل رود خانه می انداختند همه ی انها تصمیم گرفتند به داخل رودخانه بپرند ولی پدر مهتاپ میانسال بود و میترسید ناگهان سوار ماشین شد و به سمت برعکس پل حرکت کرد و با ماشین محکم به دیواره پل برخورد کرد و چپ کرد مهتاب به سمت او رفت تا او را کمک کند زامبی ها خیلی نزدیک بودند ماشین کمی اتش گرفت و پدرش در ماشین در حال سوختن بود که ناگهان ماشین منفجر شد و پل در حال ریزش بود که همگی به داخل رودخانه پریدند ...
فصل چهارم (فرار از مرگ)
پس از این که همگی به رودخانه پریدند اب انها را به مسیر دورتری حمل کرد 5 ساعت پس از این واقعا گذشت و در ساعت 7 شب کورش در کنار ساحل به هوش امد هوا در حال تاریک شدن بود ریه های او پر از اب شده بود و توان حرف زدن نداشت بر روی پا های خود ایستاد و کمی راه رفت مادر مهتاب در کنار ساحل افتاده بود او مرده بود و تلاش کورش برای زنده ماندن او فایده ای نداشت کمی بعد مهتاب به هوش امد کمی که به راه افتاد جسم ان کودک را دید که مرده بود به راه خود ادامه داد کورش را دید او خود را پشت جنازه مخفی کرد تا مهتاب نبیند ولی فایده نداشت وبا دیدن مادرش دو ساعت به گریه و زاری مشغول بود به خواسته مهتاب کورش مادر او را در اطراف دفن کرد لحظاتی در کنار قبر نشت و به کورش گفت که جسد ان پسر در همین اطراف حدود 200متر بالاتر است به انجا که رفت موجود بزرگی را دید که 4 متر قد داشت (غول زامبی ) مشغول خوردن ان پسر بود پس از دیدن این صحنه خشکش زد و نتوانست مخفی شود غول زامبی او را دید ان بچه را پرت کرد و فریادی زد او را دنبال کرد و کورش بدون این که پشت سرش را نگاه کند فرار میکرد به مهتاب رسید با هم فرار میکردند غول زامبی هم پشت سر انها به مزرعه ای رسیدند که در ان پر از گندم بود لای انها مخفی شدند زامبی دور مزرعه می چرخید که ناگهان فردی با لباس کاووی مانند با تفنگ دو لول به ان زامبی شلیک کرد پس از ان که ده گلوله به او شلیک کرد مرد ان مرد گویا صاحب مزرعه بود ولی برای انها عجیب بود که چرا فرار نکرده است به سمت صاحب مزرعه رفتند و از او کمک خواستند او پذیرفت از او پرسیدند تو در این جا نمیترسی اینجا زامبی زیاد است و هر لحظه ممکن است کشته شوی او گفت من عاشق مزرعه ام هستم و حتی اگر بمیرم اینجا را ترک نخواهم کرد خوب صحبت بماند برای بعد اکنون بهتر است وارد کلبه شویم و چای و غذا برای شما بیاورم انها از شدت گرسنگی چای و غذا را با هم خوردند کورش از طعم غذا کمی تعجب کرد تا حالا اینطور گوشتی نخورده بود ولی گفت ولش کن ...پیر مرد به کورش گفت جوان برو از کلبه ی بقل کمی هیزم بیاور تا اتش خاموش نشده کورش در مسیر راه خون های ریخته شده و کشیده شده بر روی زمین را میدید بله خون ها به سمت کلبه کشیده شده بودند با تعجب به داخل کلبه رفت در انجا انسان های زیادی را دید که سر و دست انها قطع شده بود و چرخ گوشت هم بقل انها بود او غذایی را که خورد به یاد اورد فهمید که گوشت ادم بوده است و فهمید که ان مرد خبیث از فرستادن او به کلبه قصد کشتن مهتاب را داشت از شدت عصبانیت بلند فریاد زد مهههههههتااااااااابب مهتاب که پتویی به دور خود پیچیده بود و در حال استراحت بود از شنیدن صدا بیدار شد پیر مرد با ساطور به او حمله کرد مهتاب دست او را گرفت ساطور را به اطراف گردنش نزدیک کرد که او را بکشد ولی مهتاب مقاومت میکرد کورش درکلبه ی دیگر بود ساطور را برداشت و سریع به سمت کلبه رفت در را باز کرد و دید که ان مرد قصد کشت مهتاب را دارد او ادمخوار بود با صدایی بلند فریاد زد عوضی و ساطور را بر گردن او زد خون همه جا پخش شد مهتاب فقط میلرزید کورش به او گفت سریع باید از اینجا برویم در کمد ان مرد را باز کردند در ان پر از انواع تفنگ و کیف های ان بود همگی را برداشتند و سریع از کلبه فرار کردند و سریعا به کنار ساحل رفتند کمی که جلو رفتند مردم را دیدند که مانند انها در کنار ساحل به هوش امده بودند و افرادی با لباس های زرد انها را به زور گرفته بودند و در دهن انها ویروسی قرار میدادن و سریع فرار میکردند و کمی بعد انها زامبی میشدند تعداد ان افراد زیاد نبود حدود 4نفر میتوانستند از پس انها برایند ان دو به انها حمله کردند و سه نفر انها را کشتند و نفرا اخر را گروگان گرفتند از او پرسیدند که چرا این کار ها را انجام میدهید اهداف شما چیست در همین لحظه که زامبی ها صدای تیراندازی را شنیده بودند به انها حمله کردند ان مرد فرار کرد و مهتاب و کورش زامبی ها را کشتند و سریع به سمت ان مرد رفتند ان مرد مشغول استارت زدن ماشین بود ولی ماشین عمل نمیکرد سریع اور را پیاده کردند و او را به شدت با قنداق تفنگ کتک زدند ناگهان یک غول زامبی در حال نزدیک شدن بود ان مرد گفت که مرا نکشید ان غول را متوقف خواهم کرد دستگاهی را از جیب خود در اورد و ان غول را متوقف کرد به انها گفت سریع سوار ماشین شوند ان غول یک دقیقه دیگر بهوش می اید هر سه سوار ماشین شدن پس از استارت های فراوان ماشین روشن شد و انها فرار کردند......
با سلام خدمت شما دوستان عزیز در اینجا قصد دارم داستانی را که سالها در ذهن دارم برای شما روایت کنم امیدوارم لذت برده و نظراتتان را برای مادر میان بگذارید .[img]images/smi/s0 (25).gif[/img]
نام داستان بازی :فصل خشن
خوب شروع به روایت داستان میکنیم این داستان مربوط به دختری22ساله به نام مهتاب میباشد که در طول داستان دچار مشکلات فراوان میشود او دانشجوی ترم اخر کامپیوتر است و تفریحات او ورزش تیراندازی تپانچه است این داستان دارای فصل های گوناگون میباشد در ادامه با ما همراه باشید.
فصل اول :(دنیای مرده)
قضیه از جایی شروع میشود که مهتاب در حال بازگشت از مسافرت تفریحی در ماه مهر میباشد او حدود 1 ساعت دیگر یعنی 10 شب به شهر میرسد و خانه ی او در روستاهای اطراف شهر میباشد که این رو ستا مجاور جنگل است در حال پرواز باد شدیدی مشغول وزیدن بود و هواپیما در حرکت خود دچار مشکلات فراوان شده بود و ماسفران را ترس برداشته بود ولی خلبان با مهارت خود هواپیما را به زحمت و بدون چرخ فرود می اورد و همه مسافران ترسان از هواپیما خاج شده و به سمت خیابان میروند و مهتاب حدود 1ربع به دشویی رفته و صورت خود را میشوید و هنگامی که بیرون می اید همه جا را سکوت فرا گرفته بود او کمی میترسد و به کنار خیابان میرود تا ماشین گیر بیاورد و به خانه خود برود که مشاهده میکند که در ان شب پاییزی و سرد هیچ جنبنده ای در خیابان نبود که ناگهان با باد شدیدی روبرو میشود که واقعا سرد بود او سعی میکند به نامزد خود کورش تماس بگیرد تا با ماشین او به خانه برود ولی اپراطور ها انتن نمیدهد او به همین صورت در خیابان ها و پارک ها پرسه میزند که ناگهان در اخر ایستگاه ماشینی را میبیند که راننده ان پیرمردی است حدود 55سال با او در باره ی قضایا صحبت میکند و او به صورت عجبیبی با چشم های قرمز به او نگاه میکند و خلاصه سوار ماشین میشود رادیو صدای خر خر میداد ولی رانند ان را قطع نمیکرد و او از سفر خود با راننده سخن میگوید ولی او گوش نمیکند و فقط از ایینه ماشین با چشمانی قرمز به او نگاه میکند حدود 1ربع میگذرد که به جاده های خطرناکی که درنزدیکی روستا وجود داشت نزیک میشود و راننده ماشین را متوقف کرده و پیاده میشود مهتاب تعجب میکند او در چند متر اطراف رو ستا پشت به مهتاب ایستاده و استفراغ میکرد و مهتاب دلش به حال او سوخت و رفت تا اورا کمک کند مهتاب از ماشین پیاده شده و فریاد زد اقا میتونم کمکتون کنم او سه بار سوال خود را مطرح کرد و جوابی دریافت نکرد و به سمت او رفت که ناگهان با صورتی وحشتناک به سمت او برگشت و محکم گردن او را گاز گرفت بله او یک زامبی است و او به زور خود را از او جدا کرد و با اسپره صورت او را منحل ساخت و با سنگ به سر او کوبید که او بی حال به زمین افتاد مهتاب که خیلی ترسیده بود به سمت ماشین رفت تا فرار کند او با ماشین در حال راندن بود که ناگهان زامبی خود را به پنجره ماشین چسبانده بود و در حال نزدیک شدن به او بود و او خیلی ترسیده بود و کنترل ماشین را از دست داده بود و در اطراف در ه ای بود با تمام سرعت به سمت دره رفت وخود را از ماشین محکم به بیرون پرتاب کرد و ماشین و زامبی با هم منفجر شدند و مهتاب با تنی زخمی به بیرون پرتاب شد و در این لحظه یعنی ساعت 11:45دقیقه و در این نقطه فصل تمام میشود امیدوارم از داستان خوشتان امده باشد نظرات خود را درباره ی فصل دوم با من درمیان بگذارید.خدانگهدار
فصل دوم
(مهاجرت اجباری)
مهتاب حدود 1 ساعت بعد به هوش می اید خود را میبیند که در گوشه ی خیابان افتاده و حال خوشی ندارد او کمی پیاده راه میرود تا جایی پیدا کند بالاخره به یکی از دکه های اطراف خیابان میرسد که در کنار آن یک دوچرخه را می یابد که درآنجا رها شده بود صداهای وحشتناک زامبی همه جا را فراگرفته بود بود باد همچنان میوزید تا روستا چند کیلومتر فاصله بود با دوچرخه راه می افتد همینطور که راه افتاده بود 2 زامبی او را دنبال میکند و او از ترس تند تند رکاب میزند که بالاخره از دست انها فرار میکند و به روستا نزدیک میشود برق روستا کاملا قطع شده بود و مردم از انجا فرار کرده بودند و چند زامبی مشغول پرسه زدن بودند او ابتدا بصورت خیلی مخفیانه وارد خانه پدر مادر خود میشود و تمام خانه را میگردد ولی انها را پیدا نمیکند انها فرار کرده بودند او سر در گم شد که چه کار کند و از پنجره بیرون را نگاه کرد که دید زامبی ها مشغول خوردن 2تن از اهالی روستا بودند او به سمت خانه نامزد خود رفت نام او را چند بار صدا کرد ولی او جواب نمیداد ناگهان صدایی مانند گریه شنید بله نامزد او در زیر تخت قایم شده بود و زخمی شده بود او از ترس گوش های خود را بسته بود با پا به او ضربه زد ناگهان فریاد بلندی زد همه ی زامبی ها توجه شان به ان خانه جمع شد و به سمت خانه حمله ور شدند ان دو به زیر زمین فرار کردند و در را محکم قفل کردند نامزد او به شدت زخمی شده بود و خون زیاد از او می امد و نیازمند دارو بود پس از یک ساعت زامبی ها از اتاق فاصله گرفتند و ساعت 2شب بود مهتاب کیف خود را برداشت که به حلال احمر روستا برود او به صورت مخفیانه به انجا رفت و داروهای مورد نیاز را برداشت و سریع به سمت پاسگاه محل رفت که دید پلیس ها در اثر مقابله کشته شده بودند مهتاب کلت و کلاش پلیس ها را با خود برداشت و به سرعت به سمت خانه ی نامزدش رفت او چون مهارت زیادی در تیراندازی با تپانچه داشت زامبی های اطراف را کشت و با نامزد خود مشغول خارج شدن از روستا بودند که ناگهان دیدند افرادی با لباس های خاص با ماشین سنگین به سمت روستا امدند به صورت مخفی از پشت پاسگاه به انها نگاه میکردنند یکی از انها به دیگری دستور داد که انها رو ازاد کن که ناگهان مهتاب برای کمک به سمت انها دوید و ناگهان ده ها زامبی از ماشین خارج شدند و به سمت انها می امدند انها هیچ راه فراری نداشتند که ناگهان نامزد او کورش زیر زمین روستا را به یاد اورد که چیزی شبیه به فاضلاب بود درب ان را از سطح زمین کنار زدند و باهم به داخل ان رفتند مهتاب چراغ قوه خود را روشن کرد و به راه خود با سرعت ادامه میدادند و زامبی ها همچنان پشت سر انها بودند که در ادامه راه پلیسی را دیدند که زامبی شده بود او از پلیس های همان روستا بود که از ترس به زیر زمین پناه برده بود سعی کرد انها را گاز بگیرد با هم او را به سمت پشت پرتاب کردند کوروش با کلاش م ومهتاب با کلت به او شلیک کردند ولی او نمیمرد که ناگهان مهتاب نارنجکی در گوشه کمر داشت را دید و با نشانه گیری دقیق به ان شلیک کرد و دیوار فرو ریخت و راه بازگشت بسته شد و از زامبی های پشت سر هم نجات پیدا کردند راه خیلی طولانی بود انها خسته شده بودند و استراحت را نوبتی انجام میدادند و مواظب اطراف بودند انها ساعت 12 ظهر بیدار شدند و بعد از 3 ساعت به انتهای راه رسیدند بالای سرشان نرده ای بود ان را کنار زدند نمای شهر را دیده بودند که در حال تخریب به وسیله زامبی ها بود و هلیکوپتر ها مشغول تیراندازی بودند انها باید بدنبال پدر مادر خود میرفتند انها به شهر رفته بودند مهتاب از او پرسید چرا تو با انها نرفتی که گفت من با دوستان خودم به جنگل رفته بودم و مشغول تفریح بودم که یکی از رفقا از من خواست برای غذا چوب جمع کنم که به بالای کوه رفتم و در بازگشت دیدم که چند زامبی در حال خوردن رفقای من بودند خیلی ترسیده بودم و به سمت خانه با پای لخت فرار کردم که ناگهان محکم به پایین پرت شدم و زخمی شدم و به روستا رسیدم و در انجا هیچ کس را ندیدم جز دو زامبی که مشغول خوردن پلیست ها بودند و به زیر تخت رفتم که فکر کنم بعد تو امدی...جواب داد رفتی فکر کنی یا از ترس رفتی ..[img]images/smi/s0 (25).gif[/img]
فصل سوم (به دنبال والدین)
آن دو به شهر نگاه میکردند شهر آشفته شده بود آنها برای رفتن به شهر وسیله نقلیه نیاز داشتند اطراف آنها ماشین های زیادی بود ولی انها سوئیچ نداشتند همینطور که به گشتن ادامه دادند موتوری را دیدند که در کنار ان صاحبش مرده بوده گویا تصادف کرده بود موتور زیاد اسیب ندیده بود جیب او را گشتند سوئیچ را برداشتند و به زحمت موتور را روشن کردند و به دهانه شهر رفتند انجا پر زامبی بود دور زدند و برگشتند و به پاسگاه اطراف رفتند و از انواع تفنگ و خشاب انجا بود مهتاب برای خود تفنگ دو لول برداشت وکوروش هم هرچه انجا بود را داخل کیف گذاشت با هم به دهانه شهر رفتند زامبی ها به انها حمله ور شدند و مهتاب پشت ترک با تفنگ دو لول به انها شلیک میکرد و انها موفق شدند از دروازه شهر عبور کنند در شهر مردم را میدیدند که فرار میکردند زامبی ها انها را دنبال میکردند عده ای دیگر خود را از پل ان هم از ترس به پایین پرت میکردند به راه خود ادامه دادند ناگهان زامبیی را دیدند که پسری حدودا 5 ساله را دنبال میکرد کووش را مجبور کرد موتور را نگه دارد کورش او را دیوانه خطاب کرد مهتاب توجه نکرد و ان کودک را نجات داد او فقط گریه میکرد او را با خود سوار موتور کردند از او پرسید چه اتفاقی افتاده که گفت پدر و مادرش کشته شدند جلوتر که میرفتند دو نفر را دیدند و پناهگاه مردم را از انها پرسیدند پناهگاه مردم در شمال شهر بود به درب پناهگاه که رسیدند مشاهده نمودند که مردم به زود خودشان را به داخل فشار میدهند عده ای هم به بیرون از تنگی جا پرتاب میشدند یا ماموران از کمی جا انها را به بیرون پرتاب میکردند از موتور پیاده شدند تا به داخل بروند ولی یکی از ماموران مانع شد کوروش تفنگ را روی سر او گذاشت و چند فهش هم به او داد مامور از ترس به انها اجازه داد جا انقدر تنگ بود که کودکان به زیر پا له میشدند مهتاب کودک را به بقل خود گرفت زامبی ها به پناهگاه حمله کردند ماموران درها را بستند افراد زیادی بیرون جا ماندن از سوراخ در به بیرون نگاه میکردن و میدیدند که مردم چطور کشته یا به زامبی تبدیل میشدند سرانجام زامبی ها به پناهگاه حمله کردند دیوار در حال ریزش بود چند زامبی دیگر از پشت دیوار را ریختند مردم از ترس به بیرون رفتند ناگهان مهتاب پدر مادر خود را دید و به دنبال انها رفت همگی با هم در ماشین پدر مهتاب سوار شدند و به راه افتادند نزدیک به پل شدند ناگهان افرادی را با لباس های خاص دیدند بله انها همان افرادی بودند که در روستا دیده بودند که زامبی ها را از ماشین سنگین ازاد کردند بر روی پل بمب کار گذاشتند و پل را منفجر کردند و زامبی ها از پشت در حال حمله بودند و زیر پای انها رودخانه ای عظیم قرار داشت انها همگی پیاده شدند مردم را دیدند که خود را به داخل رود خانه می انداختند همه ی انها تصمیم گرفتند به داخل رودخانه بپرند ولی پدر مهتاپ میانسال بود و میترسید ناگهان سوار ماشین شد و به سمت برعکس پل حرکت کرد و با ماشین محکم به دیواره پل برخورد کرد و چپ کرد مهتاب به سمت او رفت تا او را کمک کند زامبی ها خیلی نزدیک بودند ماشین کمی اتش گرفت و پدرش در ماشین در حال سوختن بود که ناگهان ماشین منفجر شد و پل در حال ریزش بود که همگی به داخل رودخانه پریدند ...
فصل چهارم (فرار از مرگ)
پس از این که همگی به رودخانه پریدند اب انها را به مسیر دورتری حمل کرد 5 ساعت پس از این واقعا گذشت و در ساعت 7 شب کورش در کنار ساحل به هوش امد هوا در حال تاریک شدن بود ریه های او پر از اب شده بود و توان حرف زدن نداشت بر روی پا های خود ایستاد و کمی راه رفت مادر مهتاب در کنار ساحل افتاده بود او مرده بود و تلاش کورش برای زنده ماندن او فایده ای نداشت کمی بعد مهتاب به هوش امد کمی که به راه افتاد جسم ان کودک را دید که مرده بود به راه خود ادامه داد کورش را دید او خود را پشت جنازه مخفی کرد تا مهتاب نبیند ولی فایده نداشت وبا دیدن مادرش دو ساعت به گریه و زاری مشغول بود به خواسته مهتاب کورش مادر او را در اطراف دفن کرد لحظاتی در کنار قبر نشت و به کورش گفت که جسد ان پسر در همین اطراف حدود 200متر بالاتر است به انجا که رفت موجود بزرگی را دید که 4 متر قد داشت (غول زامبی ) مشغول خوردن ان پسر بود پس از دیدن این صحنه خشکش زد و نتوانست مخفی شود غول زامبی او را دید ان بچه را پرت کرد و فریادی زد او را دنبال کرد و کورش بدون این که پشت سرش را نگاه کند فرار میکرد به مهتاب رسید با هم فرار میکردند غول زامبی هم پشت سر انها به مزرعه ای رسیدند که در ان پر از گندم بود لای انها مخفی شدند زامبی دور مزرعه می چرخید که ناگهان فردی با لباس کاووی مانند با تفنگ دو لول به ان زامبی شلیک کرد پس از ان که ده گلوله به او شلیک کرد مرد ان مرد گویا صاحب مزرعه بود ولی برای انها عجیب بود که چرا فرار نکرده است به سمت صاحب مزرعه رفتند و از او کمک خواستند او پذیرفت از او پرسیدند تو در این جا نمیترسی اینجا زامبی زیاد است و هر لحظه ممکن است کشته شوی او گفت من عاشق مزرعه ام هستم و حتی اگر بمیرم اینجا را ترک نخواهم کرد خوب صحبت بماند برای بعد اکنون بهتر است وارد کلبه شویم و چای و غذا برای شما بیاورم انها از شدت گرسنگی چای و غذا را با هم خوردند کورش از طعم غذا کمی تعجب کرد تا حالا اینطور گوشتی نخورده بود ولی گفت ولش کن ...پیر مرد به کورش گفت جوان برو از کلبه ی بقل کمی هیزم بیاور تا اتش خاموش نشده کورش در مسیر راه خون های ریخته شده و کشیده شده بر روی زمین را میدید بله خون ها به سمت کلبه کشیده شده بودند با تعجب به داخل کلبه رفت در انجا انسان های زیادی را دید که سر و دست انها قطع شده بود و چرخ گوشت هم بقل انها بود او غذایی را که خورد به یاد اورد فهمید که گوشت ادم بوده است و فهمید که ان مرد خبیث از فرستادن او به کلبه قصد کشتن مهتاب را داشت از شدت عصبانیت بلند فریاد زد مهههههههتااااااااابب مهتاب که پتویی به دور خود پیچیده بود و در حال استراحت بود از شنیدن صدا بیدار شد پیر مرد با ساطور به او حمله کرد مهتاب دست او را گرفت ساطور را به اطراف گردنش نزدیک کرد که او را بکشد ولی مهتاب مقاومت میکرد کورش درکلبه ی دیگر بود ساطور را برداشت و سریع به سمت کلبه رفت در را باز کرد و دید که ان مرد قصد کشت مهتاب را دارد او ادمخوار بود با صدایی بلند فریاد زد عوضی و ساطور را بر گردن او زد خون همه جا پخش شد مهتاب فقط میلرزید کورش به او گفت سریع باید از اینجا برویم در کمد ان مرد را باز کردند در ان پر از انواع تفنگ و کیف های ان بود همگی را برداشتند و سریع از کلبه فرار کردند و سریعا به کنار ساحل رفتند کمی که جلو رفتند مردم را دیدند که مانند انها در کنار ساحل به هوش امده بودند و افرادی با لباس های زرد انها را به زور گرفته بودند و در دهن انها ویروسی قرار میدادن و سریع فرار میکردند و کمی بعد انها زامبی میشدند تعداد ان افراد زیاد نبود حدود 4نفر میتوانستند از پس انها برایند ان دو به انها حمله کردند و سه نفر انها را کشتند و نفرا اخر را گروگان گرفتند از او پرسیدند که چرا این کار ها را انجام میدهید اهداف شما چیست در همین لحظه که زامبی ها صدای تیراندازی را شنیده بودند به انها حمله کردند ان مرد فرار کرد و مهتاب و کورش زامبی ها را کشتند و سریع به سمت ان مرد رفتند ان مرد مشغول استارت زدن ماشین بود ولی ماشین عمل نمیکرد سریع اور را پیاده کردند و او را به شدت با قنداق تفنگ کتک زدند ناگهان یک غول زامبی در حال نزدیک شدن بود ان مرد گفت که مرا نکشید ان غول را متوقف خواهم کرد دستگاهی را از جیب خود در اورد و ان غول را متوقف کرد به انها گفت سریع سوار ماشین شوند ان غول یک دقیقه دیگر بهوش می اید هر سه سوار ماشین شدن پس از استارت های فراوان ماشین روشن شد و انها فرار کردند......