به نام خدا
((اگر زندگی با من خوب تا میامد دیگر اینطوری نمیشد میدونی سرنوشت با ما اینکار رو کرد.تو من رو نابود کردی و من تو رو رفیق.ما دوتا خیلی خوب بودیم ولی تو داغونش کردی))
جملاتی که از دهان یک سرباز دانمارکی گفته می شود.بگذارید مروری بر زندگی او کنیم.او در یکی از روستا های دانمارک بدنیا امد.اسم او دیم سالیسکوو بود.از همان دوران مدرسه همه او را دسته کم میگرفتن ولی او میگفت من میتوانم از پس هر کاری بر ایم.ولی به علت اینکه از قدرت هایی که داشت با خبر نبود و امیدی به پیروزی نداشت نمیتوانست کاری کند.او روزی در مدرسه با یک نفر اشنا شد.او متی و قلدر مدرسه بود که به هرکی میرسید زور میگفت حتی به دیم.انها همیشه با هم دعوا داشتن که در یک روزی دیم یک جمله ای به متی گفت:((هر کی میتواند خوب باشه پس دست از دعوا بردار و از همین الان زورگویی رو کنار بزار.بدون که اگه به همین کارهات ادامه بدی در اخر هیچی برات باقی نمیمونه.هیچی)).
حرف های او در او اثر کرد و به او گفت:((من به حرف های تو عمل میکنم.از این به بعد ما یه دوستیم )).انها تا بزرگیشان با هم دوست بودند و لحظه ای از هم دور نمی شدند.تا اینکه دیم با یک دختر ازدواج کرد و انها صاحب دو بچه شدند.دیگر او نمیتوانست پیش متی باشد.روزی متی او را دید و گفت:((چی شده پسر؟دوران خوشمون رو یادت رفته؟بیا بریم ییه نوشیدنی بخوریم)).
و او گفت:((متی.ما بزرگ شدیم دیگه نمیتونیم مثل قبل باشیم.من زن دارم.دوستش دارم.2تا بچه دارم.دیگه نمیتونم رفیق بازی کنم.متاسفم)).
و این کار او نفرتی در سینه متی انداخت او میخواست از دیم انتقام بگیرد.نه از او بلکه از خانواده اش.
دوستان اپدیت میشه لحظات اوجش در قسمت دیگه هست پس نگین بد بود
((اگر زندگی با من خوب تا میامد دیگر اینطوری نمیشد میدونی سرنوشت با ما اینکار رو کرد.تو من رو نابود کردی و من تو رو رفیق.ما دوتا خیلی خوب بودیم ولی تو داغونش کردی))
جملاتی که از دهان یک سرباز دانمارکی گفته می شود.بگذارید مروری بر زندگی او کنیم.او در یکی از روستا های دانمارک بدنیا امد.اسم او دیم سالیسکوو بود.از همان دوران مدرسه همه او را دسته کم میگرفتن ولی او میگفت من میتوانم از پس هر کاری بر ایم.ولی به علت اینکه از قدرت هایی که داشت با خبر نبود و امیدی به پیروزی نداشت نمیتوانست کاری کند.او روزی در مدرسه با یک نفر اشنا شد.او متی و قلدر مدرسه بود که به هرکی میرسید زور میگفت حتی به دیم.انها همیشه با هم دعوا داشتن که در یک روزی دیم یک جمله ای به متی گفت:((هر کی میتواند خوب باشه پس دست از دعوا بردار و از همین الان زورگویی رو کنار بزار.بدون که اگه به همین کارهات ادامه بدی در اخر هیچی برات باقی نمیمونه.هیچی)).
حرف های او در او اثر کرد و به او گفت:((من به حرف های تو عمل میکنم.از این به بعد ما یه دوستیم )).انها تا بزرگیشان با هم دوست بودند و لحظه ای از هم دور نمی شدند.تا اینکه دیم با یک دختر ازدواج کرد و انها صاحب دو بچه شدند.دیگر او نمیتوانست پیش متی باشد.روزی متی او را دید و گفت:((چی شده پسر؟دوران خوشمون رو یادت رفته؟بیا بریم ییه نوشیدنی بخوریم)).
و او گفت:((متی.ما بزرگ شدیم دیگه نمیتونیم مثل قبل باشیم.من زن دارم.دوستش دارم.2تا بچه دارم.دیگه نمیتونم رفیق بازی کنم.متاسفم)).
و این کار او نفرتی در سینه متی انداخت او میخواست از دیم انتقام بگیرد.نه از او بلکه از خانواده اش.
دوستان اپدیت میشه لحظات اوجش در قسمت دیگه هست پس نگین بد بود