امتیاز موضوع:
  • 3 رأی - میانگین امتیازات: 3.67
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5
داستان همو کامل کنیم، این داستان: پایان نامه درس تاریخ
#21
امیر او را تعقیب میکند و مبیند که سوییچ را در داخل اتاق قاسم گذاشته .زن از اتاق بیرون میرود ،در همان هنگام امیر وارد اتاق شده تا سویچ را بردارد اما با صحنه عجیبی رو به رو میشود...
XOF... Kisses and hugs following by a big F you S0 (2)
پاسخ
#22
یک کنسول ps4 در گوشه ی اتاق قاسم میبیند.با خود کلنجار میرود تا آن کنسول را بردارد یا نه؟! یک دلش میگوید بردار و یک دل دیگرش میگوید که تو دزد نیستی! سرانجام از این فکر شیطانی در میاید و سوییچ را برمیدارد و تا در برود ناگهان صدا جیغ آن خانم بلند میشود در حالی که میگوید: واییییی،خـــــون! امیر سریع میگریزد و ....
[تصویر:  cr0gox64emoz.gif]
پاسخ
#23
امیر که متوجه پاشیدن خون مرد ناشناس به لباسش نشده بود.سراسیمه نگاهی به خود می‌اندازد و در حالی که سوییچ را در دست دارد با سرعت به سمت درب خروج میدود و در سر راه خود زن میانسال را هل میدهد تا بتواند رد شود. سپس نفس نفس زنان خود را به ماشین میرساند. اما می‌بیند که کسی در ماشین نیست. درهای ماشین باز است و خبری از کامران، معلم و مرد ناشناس نیست. امیر دیگر چیزی به ذهنش نمیرسد. فقط پا به فرار میگذارد...
پاسخ
#24
امیر به اول کوچه بعدی (کوچه مدرسه) میرسه، ناگهان پدرشو میبینه که به فاصله 15-20 متری امیر ایستاده و میگه امیر بیا برو کلاس، چرا خودتو توی دردسر میندازی؟ بیا برو سر کلاس، بیا برو سر کلاس....بیا... برو ... سر ...کلاس.... و پدرش محو میشه (تخیلات امیر)

امیر بر میگرده و به سمت کوچه بعدی پا به فرار میذاره...
پاسخ
#25
دروازه مدرسه رو از اونجا میبینه، با دیدن تابلوی ورودی مدرسه، به فکر فرو میره...
دستش را به سوی پدر دراز میکند..."بابا، بابا". او به تیر برقی تکیه داده است و سیگاری در دست دارد...امیر به سمت پدرش میرود. پدر که سرش را در میان یقه های کت پنهان کرده، با تموم شدن سیگار آن را پرت میکند. امیر پرت شدن سیگار را تا برخورد آن با زمین دنبال میکند. پدر غیب شد. میلرزد و به خود می آید. "این تخیلات لعنتی چیستند". او که خسته و درمانده از تمام اتفاقات عجیب روز، با کوله ای در پشت و لباسی خونی بی هدف به جلو میرود. هنوز گیج و منگ است. تاب این اتفاقات را نداشته است.
"واسا...اوکی اینم یه بازیه کامپیوتری دیگه ست"
شروع به مرور اتفاقات از ابتدای روز میکند تا شاید به جوابی برسد. شاید از این سردرگمی درآید. انگار موضوع فرا تر از عرضه بازی های غیر مجاز کامران است. یک دفعه می ایستد:
"ما در چه ماهی هستیم؟ "
صبح که تقویم را نگاه کرده بود، تقویم بر روی صفحه ماه بهمن قرار داشت.
"این ماه...ما تو ماه 
.
.
.
.
اسفند هستیم."
این جمله را میگوید و بدنش سرد میشود. آری امروز 5 شنبه است. پدر درست گفته بود. "امروز 4 شنبه نیست. امروز مدرسه نبود."
اگر در خانه می ماند، هیچ اتفاقی نمی افتاد. این روز شیطانی فرا تر از این حرف ها بوده است. اشتباه محض. بر سرش میزند و خشمگین از اینکه چه اشتباهی مرتکب شده است، حسرت میخورد.

دوباره خشکش میزند:
"اگر امروز 5 شنبه است، پس چرا آقای رمضانی به مدرسه میرفت؟ چرا آقای رمضانی اصلا از خانه بیرون آمده بود. 5شنبه که مدارس تعطیل اند. آقای رمضانی چرا میگفت به مدرسه برویم. کدام مدرسه؟"
در مدرسه باز بود. فراش مدرسه از در خارج شد و آن را بست. 
"کامران چه میکرد؟ چرا کامران بیرون آمده بود؟ چرا کامران هم از رفتن به مدرسه ترس داشت. درحالی که میدانست امروز مدرسه ای درکار نیست!"
پشتش را به دیوار تکیه میدهد و ...
پاسخ
#26
امیر تصمیم میگیره که به همون خونه برگرده و با اون پیر زن صحبت کنه.
اما میبینه که هیچ دری اونجا نیست، نگاهی به لباسش میندازه و میبینه لباسش تمیزه و خونی نیست. ناگهان صدایی از پشت سر میگه:
آقا امیر..
امیر با ترس پشت سرشو نگاه میکنه
.
.
آقای رمضانی؟
پاسخ
#27
امیر :اقای رمضانی اینجا چه کار میکننید 

رمضانی:ببخشید که  واسه رد شدنم به تواوم باید جواب بدم حالا برو معلوم نیست داره اینجا چه غلتی میکنه امیر راهشو کج میکنه و میره
پاسخ
#28
ناگهان امیر از خواب بیدار میشه‌ و میبینه همه اینا خواب بودش...
امیر خیلی خوشحال میشه و بعدش میره تقویم رو نگاه کنه تا ببینه چند شنبه س...
پاسخ
#29
امیر قبل از اینکه دستش به تقویم برسه در باز میشه.
پدر امیر: زودباش بیا برو مدرسه دیگه الان دیر میشه.
امیر بدجوری خودشو گم میکنه. در حالی که دستاش میلرزه تقویمو برمیداره تا ببینه چند شنبه اس.
چهارشنبه 20 بهمن
تپش قلب امیر به شدت میره بالا.
پدر امیر: تو حالت خوبه؟ چته؟ چرا رنگت پریده؟
امیر: آااره. خوبم. یکم خوابم میاد.
پدر امیر در رو میبنده.
امیر با خودش کلنجار میره که چیکار کنه بره یا نره.
کنجکاویش بهش اجازه نمیده که خونه بمونه.
وسایلشو برمیداره و با حالی دگرگون میره سمت مدرسه. دقیقا همون مسیری رو انتخاب میکنه که توی خواب دیده...
پاسخ
#30
در حال نزدیک شدن به خانه ی قاسم است،ناگهان قاسم را میبیند که دم در در حال تحویل گرفتن بسته ای از پستچی است.امیر پشت تیر برق قایم میشود در حالی که یواشکی قاسم را مشاهده میکند.قاسم بسیار خوشحال و شادان است و از فرط خوشحالی بسته ی پستی را همانجا باز میکند، بنظر میرسد یک بازی PS4 بدستش رسیده!! سپس به داخل خانه میرود و در را میبندد.سپس امیر نفس راحتی میکشد و از آنجا رد میشود و به سمت مدرسه را میافتد و ...
[تصویر:  cr0gox64emoz.gif]
پاسخ


موضوع‌های مشابه…
موضوع نویسنده پاسخ بازدید آخرین ارسال
  داستان-چگونه والدین را برای خریدPS4راضی کنیم؟ Rise of Duty 70 58,138 05-12-2022, 06:13 AM
آخرین ارسال: samawahm106
  (داستان)راضی کردن خانواده برای خرید پلی فور sepehrssd 4 1,885 08-26-2019, 09:02 PM
آخرین ارسال: White Beard
  داستان گاد آف وار ۲۰۱۸ AtabakT 0 1,695 10-16-2018, 08:55 PM
آخرین ارسال: AtabakT
  داستان رویای یک سرمربی Origami2008 0 1,517 08-09-2018, 10:59 AM
آخرین ارسال: Origami2008
  [داستان] شوالیه تاریکی Darkmax204 2 2,188 08-09-2018, 03:32 AM
آخرین ارسال: White Beard

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان