امتیاز موضوع:
  • 3 رأی - میانگین امتیازات: 3.67
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5
داستان همو کامل کنیم، این داستان: پایان نامه درس تاریخ
#31
ناگهان ماشینی با پلاکی عجیب نزدیک می‌شود. آقای رمضانی است! امیر اندکی ضربان قلبش بالا میرود...می ایستد آقای رمضانی می‌گوید:
امیرخان اینجا چکار میکنی؟! پاشو بیا با هم بریم مدرسه! 
امیر در ذهن خودش: در خواب هم همین ها را به من گفت! خدای من دارد تکرار می‌شود

"نه آقا نمیشه"...

چرا نمیشه؟ بیا بالا بینم
امیر: آقا اجازه آخه من...
آقا اجازه چیه؟ بپر بالا و گرنه یه صفر تپل رو شاخته (با خنده میگه)

اینبار رمضانی پیش دستی میکنه و میگه: آهان نکند کاری داری و با پیاده هم میخواهی بروی...
امیر سرد می شود بزاقش را قورت میدهد و به پشت  سر نگاهی میکند و همزمان با خود میگوید: "دیشب من این را گفتم، از کجا میداند که این را میخواستم بگویم؟"
با ترسی عجیب منتظر شنیدن فریاد کامران از داخل کوچه میشود...اما چیزی اتفاق نمی افتد...
پاسخ
#32
کامران:بله اقای رمضانی کاری دارم میخواهم پیاد بروم...
اقای رمضانی پس از اسرار هاس مکرر امیر قبول میکند که پیاده بیاید...
امیر به طرف مدرسه حرکت میکند و پس از مدتی به مدرسه میرسد اما ناگهان میبیند در های مدرسه بسته است...
امیر زنگ مدرسه را میزند(دینگ دینگ)اما کسی باز نمیکند و به ناچار به طرف خانه به راه میافتد...
پاسخ
#33
امیر در راه بازگشت، از روی کنجکاوی به خانه تصمیم میگیرد به خانه آن مردی که در خواب کامران را می‌زد برود و ببیند آیا آن جا اتفاقی می افتد یا نه؟ در راه گیم نتی که در خواب میخواست برود را نیز میبیند که بسته است مانند خوابش، توجهی نمیکند و به سمت آن خانه میرود...
[img=0x0]http://uupload.ir/files/cv8y_photo_2016-09-08_15-12-24.jpg[/img]
پاسخ
#34
امیر سرانجام به خانه ی آن فردی که کامران را میزد(قاسم) رسید و ناگهان کامران را دید که در حال در زدن است! سعی کرد کامران را از این کار باز دارد اما هر چه صدایش زد کامران ندیدش! در باز شد و قاسم در را باز کرد! کامران به او گفت: بابا،بازم چشم رییس ادارتون رو دور دیدی و نشستی تو خونه داری با پلی استیشن من بازی میکنی؟
امیر تعجب کرد و در دلش گفت: قاسم پدر کامران است؟؟!
قاسم به کامران گفت:پسرم بیا داخل یدست فیفا بزنیم! راستی چرا مدرسه نرفتی؟
کامران گفت:....
پ.ن:دوستان نیم ساعت دیگه تا ساعت 5 مونده لطفا داستانو تکمیل کنیم بکمک هم
[تصویر:  cr0gox64emoz.gif]
پاسخ
#35
کامران گفت نه بابا، اگه مامان بفهمه آمدم جای تو، دعوام می‌کنه، پدر کامران: از دست اون زن، با همین کاراش زندگیمون رو خراب کرد، هر وقت از سر کار می آمدم نمیزاشت بازی کنم، سپس یک چیزی شبیه سیگار که ماده داخلش کمی سبز رنگ بود در آورد و آن را روشن کرد و شروع به کشیدنش کرد. 
ناگهان زنی با عصبانیت از پشت گوش کامران را می‌گیرد و داد می‌‎زند: مگه نگفتم نیا پیش این مرده؟ ها؟ برو گمشو خونه. سپس رو به پدر کامران کرد و گفت: تو هنوز این آشغالا رو کنار نزاشتی؟ حتما بازم داشتی چرت و پرت های همیشگیت رو به کامران می‌گفتی؟ ها؟ این آشغالایی که میکشی زندگیمونو خراب کرد. بعد مادر کامران راهشو کج میکنه میره. قاسم هم بی تفاوت به در تکیه میده و آخرین کام رو هم میگیره و میره تو خونش.
امیر بعد از دیدن این صحنه ها...

خب دوستان، ساعت 5 بعداز ظهر هست. طبق قرارمون داستان اول بسته میشه و داستان جدیدی شروع میشه، به عنوان داستان اول طبیعیه که توی 24 ساعت کامله کامل نشد، اما واقعا خوب همکاری کردین، همه دوستان عالی ادامه دادن واقعا مرسی از همه شما دوستان خـــوب. داستان امیر رو سرهم میکنم و یه پایان بندی هم واسش سعی میکنم درست کنم و یک تاپیک دیگه میزارم تا همه به صورت یک داستان بخوننش، بازم میگم کارتون عالی بود. ایشالا داستان های بعدی رو همینجا تموم کنیم. خب میریم سراغ داستان جدید:

نام داستان: پایان نامه درس تاریخ                 سبک: ترسناک، هیجانی

ساعت 5:30 عصر، دانشگاه فردوسی، دانشکده علوم انسانی.
سلام صادق خوبی؟ چه خبر؟
مرسی پژمان جون، سلامتی. صادق ادامه می‌دهد: این استاده نمیاد چرا؟ 2 دقیقه دیگه نیومد بپیچونیم کلاسو.
پژمان: آره باو منم امروز با بچه ها میخواستیم بریم بیرون باز این دیر میاد کلاسو ام دیر تعطیل میکنه به هم میخوره. بعد از چند لحظه استاد میاد شروع میکنه به صحبت کردن. اواخر کلاس، استاد به دانشجو ها میگوید که برای گرفتن نمره قبولی از او، باید هر چهار چفر به صورت گروهی یک پروژه تحقیقاتی رو انجام بدن. اگه دانشجو ها نمیتونستن از درس او پاس بشن باید با مدرک دکتری تاریخ خدافظی میکردن، خلاصه پژمان و صادق و نازنین و مهشید تصمیم میگیرن تا با هم یک گروه بشن برای پروژه پایان نامشون. استاد به صورت شانسی بین بچه ها پروژه ها رو تقسیم کرد و به گروه اونا، تحقیق درباره زندان ها و شیوه شکنجه در دوره ساسانیان میوفته. بچه ها بعد از کلاس میرن کافی شاپ نزدیک دانشگاه تا بهم یه گپی بزنن......

ادامه با شما
[img=0x0]http://uupload.ir/files/cv8y_photo_2016-09-08_15-12-24.jpg[/img]
پاسخ
#36
آره...همین میز، خوبه...بشینین دیگه...
پژمان: اینم از تفریح امروز ما...گل به این زندگی فکستنی
نازنین: آره باو مثلا میخواستیم بریم (بابا این دخترا مورد دارن به خدا Eee ) سینما واسه اکران فیلم محمد رسول الله!
پژمان: جدا؟ با کی میخواستین برین؟ 
مهشید: نمیشناسیشون...
صادق: بیکارین باو، من میخواستم برم خونه تا فردا بخوابم!
پژمان: فرصت کردی یه خورده استراحت کن واقعا به استراحت نیاز مفرد داری تو یکی (تیکه میندازه)
همه میخندن...خوب بچه های یه چیزی بخوریم یه انرژی به مغزمون بدیم بریم تو کارش!
صادق: حسش نیست باو...الان گوگل میکنم موضوع رو بعد میریم کافی نت اوکی میکنیم دیگه !
پژمان:  S0 (43)
نازنین:  Troll (6)126
مهشید:  Nocomment120
پاسخ
#37
پژمان: آقا من شنیدم یک خونه متروکه توی راه تهران چالوس است که الان تبدیل شده به موزه... میگن اولین شاه ساسانیان اونجا میرفته واسه راز و نیایش!
صادق:آقا ازین بگذریم ، هی گارسون این کافه گلاسه ی من کو؟
مهشید: اقا پژمان ادامه بدید،آقا صادق لطفا انقدر تیکه ندین ببینیم چی میگن آقا پژمان!
صادق:باشه باو آبجی
پژمان: داشتم میگفتم این برنامه رو بندازیم واسه پنجشنبه با هم چهار نفری بریم شنیدم بقل اونجا یه مسافرخونه هم هست هر کی اونجا یه اتاق میگیره! کی موافقه؟
مهشید:من موافقم
نازنین: منم موافقم
صادق:منم موافقم بشرطی که کافه گلاسمو الان بخورم بعد Barare
پژمان: ای خپل!
روز پنجشنبه-ایستگاه اتوبوس:
....
[تصویر:  cr0gox64emoz.gif]
پاسخ
#38
صادق: باوا نیم ساعته منتظر اتوبوسیم...با خاور اگه می‌رفتیم الان رسیده بودیم. پژمان این دخترا کجان؟؟گفتی بهشون که بیان ایستگاه اتوبوس دیگه؟
پژمان:اره. خونه نازنین چندتا کوچه بالاتره. مهشید گفت اول میره خونه نازنین بعد با هم میان اینجا...آها اوناهاشون!
مهشید: سلام بچه ها.ببخشید که یکم دیر کردیم.
صادق:6 تا اتوبوس اومد و رفت بعد می‌گین یکم دیر کردین؟
پژمان: الکی میگه بچه ها. ما خودمون نیم ساعته که رسیدیم. یدونه اتوبوس هم نیومده!
نازنین: مثه اینکه پا قدممون خیر بوده؛ اتوبوس داره میاد!
اتوبوس رسید و بعد از مدتی، بچه ها سوار شدن. تقریبا 20 دقیقه تو راه بودن تا اینکه بلاخره به مقصد رسیدن اما از شانس بدشون....
[تصویر:  qa8fxiradrqkeuau8fxf.gif]
چقد پیر شدی حاجی
پاسخ
#39
موزه تعطیل بود. 
صادق: من اگه دست به طلا بزنم درجا خاکستر میشه! کلا موقعی که شانسو قسمت میکردن بین آدما، من خونه نبودم!
پژمان: خونه نبودی کجا بودی؟
صادق: داشتم با شاه ساسانی تخته نرد میزدیم! S0 (43)
مهشید: آقایون پسر خواهشا مزه نریزید، بیاین بریم این مسافرخونه کفه مرگمون رو بزاریم، دیر وقته!
...
در لابی مسافرخونه و در ریسپشن موقعی که منتظرن مسئول رزرواسیون بودن که بیاد:
گارسون کجایی؟
پژمان: صادق مرگ من اینو جدی گفتی؟ بابا گارسون چیه؟ گارسون تو این مسافرخونه در پیت چیکار میکنه؟ یعنی به نظرت...
صادق: باشه باو یه چیزی گفتیم...فاز برندار واسه ما...
مسئول پذیرش که یک مرد میان سال است، با قیافه ای ژولیده وارد میشود:
شرمنده، ببخشین معطل شدین. چطور میتونم کمکتون کنم؟
صادق: والا حاجی ما آومدیم واسه ویزیت دکتر...خب آومدیم تو مسافرخونه اتاق بگیریم دیگه!!
نسبت شما با خانوما:
پژمان: همکلاسی هستیم، واسه پروژه تحقیقاتی اومدیم به موزه بغل دستی، فردا شروع میکنیم واسه امشب اگه امکان داره دو تا اتاق میخواستیم. یکی برای اوا و یکی هم برای ما.
بله: لطفا کارت شناسایی و دانشجویی و ...
.
.
.
صادق: بگیریم بکپیم.
پژمان: تو که همش کپیده بودی تو راه. مرگ من تو استراحت نداری بخواب فردا بلند میشیم.
.
.
.
نصفه های شب:
پژمان، پژمان اون پنجره لعنتی رو ببیند یخیدیم باو...هوی پژمان؟
یا حضرت خدا، پژمان کوشی؟ پژماااااااااااااان؟
پاسخ
#40
پژمان با دهن پر میاد تو اتاق میگه: چته بابا؟ نصف شبی گشنم بود یه تن ماهی گرفتم از این آقائه.
صادق: عجــب!!! برو اون پنجره رو ببند. 
پژمان: باشه الان، راستی این پیرمرده میگه موزه رو دو ماهی هست تعطیل کردن به خاطر بازسازی، بعدم بودجه بهشون ندادن فعلا کسی اینجا نمیاد.
صادق: حاجی خیلی بد شد که ! این همه راه آمدیم. بعدشم اون استاده خیلی گیره باید حتما این قضیه رو اوکی کنیم وگرنه بدبختیم.
پژمان: چمدومنم والا، ولی در و پیکر درست حسابی نداره اون موزه، فردا بریم یه نگاهی بهش بندازیم.
صادق: باشه پس فعلا بیا بخوابیم.
...
[img=0x0]http://uupload.ir/files/cv8y_photo_2016-09-08_15-12-24.jpg[/img]
پاسخ


موضوع‌های مشابه…
موضوع نویسنده پاسخ بازدید آخرین ارسال
  داستان-چگونه والدین را برای خریدPS4راضی کنیم؟ Rise of Duty 70 58,162 05-12-2022, 06:13 AM
آخرین ارسال: samawahm106
  (داستان)راضی کردن خانواده برای خرید پلی فور sepehrssd 4 1,885 08-26-2019, 09:02 PM
آخرین ارسال: White Beard
  داستان گاد آف وار ۲۰۱۸ AtabakT 0 1,695 10-16-2018, 08:55 PM
آخرین ارسال: AtabakT
  داستان رویای یک سرمربی Origami2008 0 1,517 08-09-2018, 10:59 AM
آخرین ارسال: Origami2008
  [داستان] شوالیه تاریکی Darkmax204 2 2,188 08-09-2018, 03:32 AM
آخرین ارسال: White Beard

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان