نظرسنجی: زیبا نوشته بود. مگه نه؟
شما مجاز به شرکت در این نظرسنجی نیستید.
نع :|
0%
0 0%
آری
100.00%
8 100.00%
در کل 8 رأی 100%
*شما به این گزینه رأی داده‌اید. [نمایش نتایج]

امتیاز موضوع:
  • 3 رأی - میانگین امتیازات: 3.67
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5
داستان کوتاه
#1
سلام بر همه
من این داستان رو ننوشتم
تو سایت پردیس پیداش کردم
من خودم خیلی خوشم اومد
زیبا نوشته بود


ديروز شيطان را ديدم. در حوالي ميدان بساطش را پهن كرده بود؛ فريب مي‌فروخت.

مردم دورش جمع شده‌ بودند،‌ هياهو مي‌كردند و هول مي‌زدند و بيشتر مي‌خواستند.

توي بساطش همه چيز بود: غرور، حرص،‌دروغ و خيانت،‌ جاه‌طلبي و ... هر كس

چيزي مي‌خريد و در ازايش چيزي مي‌داد. بعضي‌ها تكه‌اي از قلبشان را مي‌دادند و

بعضي‌ پاره‌اي از روحشان را. بعضي‌ها ايمانشان را مي‌دادند و بعضي آزادگيشان را.

شيطان مي‌خنديد و دهانش بوي گند جهنم مي‌داد. حالم را به هم مي‌زد. دلم مي‌خواست همه نفرتم را توي صورتش تف كنم.

انگار ذهنم را خواند. موذيانه خنديد و گفت: من كاري با كسي ندارم،‌فقط گوشه‌اي

بساطم را پهن كرده‌ام و آرام نجوا مي‌كنم. نه قيل و قال مي‌كنم و نه كسي را مجبور

مي‌كنم چيزي از من بخرد. مي‌بيني! آدم‌ها خودشان دور من جمع شده‌اند.

جوابش را ندادم. آن وقت سرش را نزديك‌تر آورد و گفت‌: البته تو با اينها فرق

مي‌كني.تو زيركي و مومن. زيركي و ايمان، آدم را نجات مي‌دهد. اينها ساده‌اند و

گرسنه. به جاي هر چيزي فريب مي‌خورند.

از شيطان بدم مي‌آمد. حرف‌هايش اما شيرين بود. گذاشتم كه حرف بزند و او هي گفت و گفت و گفت.

ساعت‌ها كنار بساطش نشستم تا اين كه چشمم به جعبه‌اي عبادت افتاد كه لا به

لاي چيز‌هاي ديگر بود. دور از چشم شيطان آن را برداشتم و توي جيبم گذاشتم.

با خودم گفتم: بگذار يك بار هم شده كسي، چيزي از شيطان بدزدد. بگذار يك بار هم او فريب بخورد.

به خانه آمدم و در كوچك جعبه عبادت را باز كردم. توي آن اما جز غرور چيزي نبود.

جعبه عبادت از دستم افتاد و غرور توي اتاق ريخت. فريب خورده بودم، فريب. دستم را

روي قلبم گذاشتم،‌نبود! فهميدم كه آن را كنار بساط شيطان جا گذاشته‌ام.

تمام راه را دويدم. تمام راه لعنتش كردم. تمام راه خدا خدا كردم. مي‌خواستم يقه

نامردش را بگيرم. عبادت دروغي‌اش را توي سرش بكوبم و قلبم را پس بگيرم. به ميدان رسيدم، شيطان اما نبود.

آن وقت نشستم و هاي هاي گريه كردم. اشك‌هايم كه تمام شد،‌بلند شدم. بلند

شدم تا بي‌دلي‌ام را با خود ببرم كه صدايي شنيدم، صداي قلبم را.

و همان‌جا بي‌اختيار به سجده افتادم و زمين را بوسيدم. به شكرانه قلبي كه پيدا شده بود .


با سپاس از نویسنده

منبع
پاسخ


پیام‌های داخل این موضوع
داستان کوتاه - توسط MR.TANGO - 08-26-2012, 06:56 PM
RE: داستان کوتاه - توسط Yashar - 08-26-2012, 09:02 PM
RE: داستان کوتاه - توسط Mamad 0008 - 08-26-2012, 09:45 PM
RE: داستان کوتاه - توسط MR.TANGO - 08-26-2012, 09:49 PM
RE: داستان کوتاه - توسط Yashar - 08-26-2012, 09:51 PM
RE: داستان کوتاه - توسط mohammad13 - 08-27-2012, 01:05 AM
RE: داستان کوتاه - توسط FARDAD.MG13 - 08-27-2012, 02:55 AM
RE: داستان کوتاه - توسط Yashar - 08-27-2012, 01:49 PM
RE: داستان کوتاه - توسط MR.TANGO - 08-27-2012, 01:53 PM
RE: داستان کوتاه - توسط Yashar - 08-27-2012, 02:10 PM
RE: داستان کوتاه - توسط MR.TANGO - 08-27-2012, 03:07 PM

موضوع‌های مشابه…
موضوع نویسنده پاسخ بازدید آخرین ارسال
Exclamation اسپویل!داستان بازی اساسین کرید یونیتی و سرنوشت الیز ps 4 ever 1 1,355 07-22-2015, 06:53 PM
آخرین ارسال: Old Snake
  گزارش تصویری/ داستان واقعی اسباب بازی kasra 4 1,889 02-07-2013, 10:35 PM
آخرین ارسال: spartacus
  یک داستان کوتاه mohammad13 14 4,256 10-19-2012, 10:40 PM
آخرین ارسال: Real G
  داستان بازی (آپدیت شده) Darksiders II:Death Lives NS game 1 1,494 09-10-2012, 04:04 PM
آخرین ارسال: dark
  داستان بازی Darksiders NS game 2 4,375 08-27-2012, 10:47 PM
آخرین ارسال: anti mage

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 5 مهمان