به نام خدا
آن موقع....
هنگامی که مرده ها به زندگی برگشتند و مثل توده ای از ملخ های غول پیکر،در دهکده ی پالازکنری پخش شدند،بدترین و تاسف بارترین ساعت شب بود.
قربانی های خوش شانس تر در خواب سلاخی شدند،جمجمه هایشان باز و مغزهایشان بلعیده شد.....بقیه سرنوشت به مراتب بدتری داشتند....
برای مدتی کوتاه و پرتنش،مرده ها و زنده ها با هم شریک دهکده بودند ولی این موازنه،موازنه ای جهنمی بود و خیلی دوام نداشت.
مسلما یکی از دوگروه دیگری را از بین میبرد.هنگامی که هیولایهی دیوانه و شیطانی،شکار از همه جا بی خبر خود را میدریدند،ان هارا میکشتند یا آلوده میکردند،خیلی زود مشخص شد که این جنگیست که زنده ها قرار نیست هیچ وقت از ان پیروز بیایند.....
برایان منزجرانه مادرش را نگاه میکرد،نگاه میکرد که چگونه بقایای دریده شده ی صورت شوهرش را میکند تا مغزش را پیدا کند..................
مامان اکثر مواقع راجع به کشتن بابای برایان شوخی میکرد،هنگامی که شب ها در حال که مست بود،دیر به خانه برمیگشت یا راجع به فوتبال دهانش را نمیبست.
هنگامی که این تهدید های عجیب وغریب را از خودش در می آورد برایان و پدرش همیشه میخندیدند ولی حالا خنده ای در کار نبود،برایان نمیتوانست متوجه شود چرا دنیا این قدر ناگهانی عوض شد......
یک شب یکشنبه ی معمولی
کمی تلوزیون تماشا کرد،تکالیفش را انجام داد،آماده بود که به رختخواب برود وقبل
از سپری شدن یک هفته ی دیگر در مدرسه،شبی از رویاهای شیرین را پشت سر بگذارد.
جیغ ها چرتش را پراندند،خواب برایان سبک نبود،ولی با همهمه ای که ان شب در پالازکنری به راه افتاده بود،حتی مرده ها هم نمیتوانستند بخوابند.
در ابتدا،برایان فکر کرد کسی جشن گرفته است،ولی ان ها در قسمت ساکت و دنج جاده زندگی میکردند.همسایه هایشان اهل مهمانی گرفتن نبودندفایا نوجوانان از شهر لیمریک بیرون آمده بودن وقصد داشتند در حومه شهر سروصدا و آشوب به راه بیندازند؟؟؟؟
up
آن موقع....
هنگامی که مرده ها به زندگی برگشتند و مثل توده ای از ملخ های غول پیکر،در دهکده ی پالازکنری پخش شدند،بدترین و تاسف بارترین ساعت شب بود.
قربانی های خوش شانس تر در خواب سلاخی شدند،جمجمه هایشان باز و مغزهایشان بلعیده شد.....بقیه سرنوشت به مراتب بدتری داشتند....
برای مدتی کوتاه و پرتنش،مرده ها و زنده ها با هم شریک دهکده بودند ولی این موازنه،موازنه ای جهنمی بود و خیلی دوام نداشت.
مسلما یکی از دوگروه دیگری را از بین میبرد.هنگامی که هیولایهی دیوانه و شیطانی،شکار از همه جا بی خبر خود را میدریدند،ان هارا میکشتند یا آلوده میکردند،خیلی زود مشخص شد که این جنگیست که زنده ها قرار نیست هیچ وقت از ان پیروز بیایند.....
برایان منزجرانه مادرش را نگاه میکرد،نگاه میکرد که چگونه بقایای دریده شده ی صورت شوهرش را میکند تا مغزش را پیدا کند..................
مامان اکثر مواقع راجع به کشتن بابای برایان شوخی میکرد،هنگامی که شب ها در حال که مست بود،دیر به خانه برمیگشت یا راجع به فوتبال دهانش را نمیبست.
هنگامی که این تهدید های عجیب وغریب را از خودش در می آورد برایان و پدرش همیشه میخندیدند ولی حالا خنده ای در کار نبود،برایان نمیتوانست متوجه شود چرا دنیا این قدر ناگهانی عوض شد......
یک شب یکشنبه ی معمولی
کمی تلوزیون تماشا کرد،تکالیفش را انجام داد،آماده بود که به رختخواب برود وقبل
از سپری شدن یک هفته ی دیگر در مدرسه،شبی از رویاهای شیرین را پشت سر بگذارد.
جیغ ها چرتش را پراندند،خواب برایان سبک نبود،ولی با همهمه ای که ان شب در پالازکنری به راه افتاده بود،حتی مرده ها هم نمیتوانستند بخوابند.
در ابتدا،برایان فکر کرد کسی جشن گرفته است،ولی ان ها در قسمت ساکت و دنج جاده زندگی میکردند.همسایه هایشان اهل مهمانی گرفتن نبودندفایا نوجوانان از شهر لیمریک بیرون آمده بودن وقصد داشتند در حومه شهر سروصدا و آشوب به راه بیندازند؟؟؟؟
up
وقتی برنده میشوی، نیازی به توضیح نداری! وقتی می بازی چیزی برای توضیح دادن نداری!
وقتی یک ملت برای فرهنگ و نژاد و ملیت خویش ارزشی قائل نشد و حقی را که طبیعت برای نگاهداری نژاد پاکش به او ارزانی داشته بود پایمال ساخت و به بیگانگان روی آورد و تسلیم شد دیگر حق ندارد از شکست و بدبختی سیاسی که خودش باعث آن شده است شکایت کند
آدولف هیتلر
وقتی یک ملت برای فرهنگ و نژاد و ملیت خویش ارزشی قائل نشد و حقی را که طبیعت برای نگاهداری نژاد پاکش به او ارزانی داشته بود پایمال ساخت و به بیگانگان روی آورد و تسلیم شد دیگر حق ندارد از شکست و بدبختی سیاسی که خودش باعث آن شده است شکایت کند
آدولف هیتلر