04-18-2015, 10:50 PM
(آخرین ویرایش: 04-20-2015, 01:37 AM، توسط DarkangelMLA.)
سلام چند وقت پیش یه داستان گذاشتم بسته شد این بار با یه داستان دیگه اومدم
.
.
چشمم داشت سیاهی میرفت احساس خواب داشت دیوونم میکرد دستم عرق کرده بود دسته داشت از دستم لیز میخورد ساعت 4:45 بود یه ساعت دیگه باید مدرسه برم ولی دست نمیکشم امشب باید بتمن رو تموم کنم چشمهام خود به خود بسته میشد در حین پلک زدن مدتی چشمانم را بستم هنگامی
که چشمانم باز شد چیزی که میدیدم باور نمیکردم توی یک علفزار بزرگ دراز کشیده بودم با تعجب بلند شدم کناره علفزار یه جاده بود درحال وارد شدن به جاده بودم که دیدم کاروانی از دور داره نزدیک میشه توی بوته ها پناه گرفتم کاروان نزدیک شد باورم نمیشد امپراطوری اسکایریم گرالت از ویچر رو دستگیر کرده بود محو جاده بودم که ناگهان دستی جلوی دهانم را گرفت!!! انها stromclock ها بودن که ناگهان...
ادامه دارد...
قسمت 2
تیر ها در کمان ها گذاشته شد و با دستور فرمانده باران تیر بر سر کاروان ریخت از این فرصت استفاده کردم و دست سرباز را کنار زدم مشتی بر پهلوی سرباز کوباندم و با سرعت فرار کردم ناگهان مردی بلند قامت با چشم های سفید جلویم سبز شد کمی که دقت کردم "اسکورپین" رو تشخیص دادم تا به خودم بیایم ضربه ای به پایم خورد و بر زمین افتادم ساب زیرو از دور در حال نزدیک شدن بود اسکورپین من را رها کرد و به سراغ تصفیه حساب با ساب زیرو رفت پشت سر را نگاه کردم گرالت با سر و بدن خونی و شمشیر اش به سمتم می آمد به من نزدیک شد شمشیر اش ره بالا برد و بر شکم من فرو برد دنیا برایم تار شد بر زمین افتادم و کم کم چشمانم بسته شد...
این داستان ادامه دارد...
لازم به گفتن نیس دیگه منتظر نظرات هستم...
.
.
چشمم داشت سیاهی میرفت احساس خواب داشت دیوونم میکرد دستم عرق کرده بود دسته داشت از دستم لیز میخورد ساعت 4:45 بود یه ساعت دیگه باید مدرسه برم ولی دست نمیکشم امشب باید بتمن رو تموم کنم چشمهام خود به خود بسته میشد در حین پلک زدن مدتی چشمانم را بستم هنگامی
که چشمانم باز شد چیزی که میدیدم باور نمیکردم توی یک علفزار بزرگ دراز کشیده بودم با تعجب بلند شدم کناره علفزار یه جاده بود درحال وارد شدن به جاده بودم که دیدم کاروانی از دور داره نزدیک میشه توی بوته ها پناه گرفتم کاروان نزدیک شد باورم نمیشد امپراطوری اسکایریم گرالت از ویچر رو دستگیر کرده بود محو جاده بودم که ناگهان دستی جلوی دهانم را گرفت!!! انها stromclock ها بودن که ناگهان...
ادامه دارد...
قسمت 2
تیر ها در کمان ها گذاشته شد و با دستور فرمانده باران تیر بر سر کاروان ریخت از این فرصت استفاده کردم و دست سرباز را کنار زدم مشتی بر پهلوی سرباز کوباندم و با سرعت فرار کردم ناگهان مردی بلند قامت با چشم های سفید جلویم سبز شد کمی که دقت کردم "اسکورپین" رو تشخیص دادم تا به خودم بیایم ضربه ای به پایم خورد و بر زمین افتادم ساب زیرو از دور در حال نزدیک شدن بود اسکورپین من را رها کرد و به سراغ تصفیه حساب با ساب زیرو رفت پشت سر را نگاه کردم گرالت با سر و بدن خونی و شمشیر اش به سمتم می آمد به من نزدیک شد شمشیر اش ره بالا برد و بر شکم من فرو برد دنیا برایم تار شد بر زمین افتادم و کم کم چشمانم بسته شد...
این داستان ادامه دارد...
لازم به گفتن نیس دیگه منتظر نظرات هستم...