امتیاز موضوع:
  • 3 رأی - میانگین امتیازات: 3.67
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5
سایه ها می آیند...به زودی فصل دوم{ آغاز تغییر...}
#11
باو داش کشتی مارو جانم به این داستان پردازیت خیلی توپو ترسناکه جان من  بیخیال شو هی قسمت به قسمت بزاری بزار هموشو کشتی ما رو اگه توی زمینه های دیگه هم داستان داری بزار با این داستانت طرفدار دو اتیشت شدم.
دمت گرم و به کارت ادامه بده.
پیروز و سربلند باشید.[img]images/smi/s0 (74).gif[/img]
[تصویر:  bazb_thevideogamegallery_29143_1200x1697.jpg]
پاسخ
#12
عالی بود. خیلی ممنون[img]images/smi/s0 (74).gif[/img]. همینطوری ادامه بدید[img]images/smi/s0 (62).gif[/img]

 
پاسخ
#13
nice!!!![img]images/smi/s0 (74).gif[/img]
وقتی برنده میشوی، نیازی به توضیح نداری! وقتی می بازی چیزی برای توضیح دادن نداری!

وقتی یک ملت برای فرهنگ و نژاد و ملیت خویش ارزشی قائل نشد و حقی را که طبیعت برای نگاهداری نژاد پاکش به او ارزانی داشته بود پایمال ساخت و به بیگانگان روی آورد و تسلیم شد دیگر حق ندارد از شکست و بدبختی سیاسی که خودش باعث آن شده است شکایت کند
                                           
                                                    آدولف هیتلر
پاسخ
#14
خیلی خیلی عالی بود ممنون[img]images/smi/s0 (74).gif[/img]
[تصویر:  calf3jczl6n9y1fxj6ca.jpg]
پاسخ
#15
نمیدونم چی بگم. مثل همیشه عالی و ترسناک.
only call of duty series
پاسخ
#16
قسمت چهارم:

جانی مات و مبهوت روی زمین نشسته بود و به ساختمان در حال دود کردن می نگریست.پیر زن هم به او. حدودا چند ثانیه ای به همین منوال گذشت.جانی نمی دانست با چه چیزی طرفست یک تروریست ، یک دیوانه روانی آدم کش و یا یک پیرزن ساده و بی آزار و مهربان؟! پیرزن دستش را به طرف جانی دراز کرد تا به او کمک کند تا بلند شود،اما جانی تنها خود را از او دور کرد و فریاد زد:

- به من نزدیک نشو! نزدیک نشو!

چشم های پیرزن برای یک لحظه پر از اشک شد،با این حال تنها لبخند زد و جلوتر رفت.جانی گریه می کرد و به اتوموبیلی که پشت سرش بود تکیه داد.پیرزن هم جلو رفت و بازوی جانی را گرفت و از جا بلندش کرد. زور و بازویش با پیرزن های معمولی قابل قیاس نبود! جانی به کفش هایش خیره شده بود و تنها با خود زمزمه می کرد:

- تو کی هستی؟

پیرزن آرام دوبار به لپ جانی زد و گفت:

- واقعا به خاطر همین این قدر نگران و آشفته بودی؟! خب اسم من لیزا است. لیزا ونیل، اگه دوست داشته باشی می تونی من رو خاله لیزا صدا کنی!

جانی سرش را بالا گرفت و به چهره پیرزن نگاهی انداخت.هنگام گفتن این جملات چشم هایش برق می زد. انگار به طور کل فراموش کرده بود که چند دقیقه پیش یک نفر را به فجیع ترین شکل ممکنه به قتل رسانده و چند ثانیه هم نمی شود که یکی از بزرگترین ساختمان های شهر را منفجر کرده. اصلا او این کارها را کرده بود! جانی گیچ و سرگردان داده های ذهنی اش را مرور می کرد و هیچ فرمولی نمی یافت تا این مسئله چند مجهولی را حل کند

خانم ونیل با مهربانی دستش را پشت سر جانی گذاشت و او را به سمت ماشین سبز تیره ای که در تاریک ترین قسمت خیابان بود برد.جانی نیز مانند بچه ای ساکت و آرام به راه افتاده بود.درست مثل این که جواب سوالش تنها یک اسم است که هیچ چیزی نمی توانست ثابت کند که حقیقتا نام همین پیرزن است.جانی گلدفیش جوان غرق در افکارش بود.چند ثانیه همه چیز را عوض کرده بود.ده دقیقه پیش در دفتر کارش بود و مشغول بررسی حساب های شرکت و حالا ...

با ترس و لرز نگاهی به اطرافش انداخت.درون ماشینی که مربوط به حداقل سه دهه پیش بود تنها نشسته بود و ونیل را می دید که بدون هیچ دردسری مشغول جا دادن جسد فردی راسل در صندوق عقب ماشین است.از نگاه کردن به آن جسد حالش به هم می خورد.سرش را برگرداند و سعی کرد به هیچ چیز فکر نکند.

در این کار هیچ موفقیتی به دست نیاورده بود و تنها دستاوردش اشکهایی بودند که به آرامی روی گونه هایش می غلتیدند.شاید برای اولین بار بود که از سرنوشتش خبر نداشت.همیشه آدم منظبتی بوده و حداقل تا چهل و هفت سال آینده برنامه های دقیقی برای زندگی اش داشت.اما حالا قضیه فرق می کرد. پیر زنی عجیب و غریب او را در یک ماشین اسیر کرده و ...

تق

پیرزن آنچنان در صندوق عقب را بست که جانی ناخود آگاه سرش را بلند کرد و به عقب نگریست.برای لحظه ای با ونیل چشم در چشم شده بود و پیرزن برای او دست تکان داده بود. پیرزن گویا برای رفتن به پیکنیک حاضر می شد. با قدم های سریع به سمت درب سمت راننده آمد و سوار شد و رو به جانی گفت:

- خب جانی کوچولو دیگه همه چیز حاضره!

و با همان لبخند و آن چشم های براق به جانی خیره شد.نمی شد درست از کارش سردر آورد.جانی برای یک بار دیگر دست هایش را بین پاهایش گذاشت و به آن ها خیره شد و ناگهان صدا از گلویش بیرون آمد:

- به فردی هم همین حرفا رو زدی؟

- نه! نه اون و هیچ کس دیگه! فقط یه نفر بود...

جانی تعجب می کرد که چه طور یک قاتل می تواند تا این حد احساساتی باشد.اشک ها را روی گونه های پیرزن می دید. دلش می خواست پیرزن را دلداری دهد اما راهی جز عوض کردن موضوع به ذهنش نرسید:

- کجا داریم می ریم..خانم ونی...

- ترجیح می دم لیزا صدام کنی! ها ها ها خیلی زود می فهمی جانی از اونجا خوشت میاد!

پیرزن آن چنان بلند خندیده بود که جانی گمان کرد تمام کسانی که در آن حوالی زندگی می کردند صدایشان را شنیده اند.البته اگر کسی تا سه بامداد بیدار مانده بود.

بقیه مسیر در سکوت گذشت ، اتوموبیل به راهش ادامه می داد و از کوچه های و خیابان ها می گذشت.تقریبا از شهر خارج شده بودند که ناگهان ماشین متوقف شد. درست در برابر کلیسای سنت هلنا...

***

آقا ما رو از شرمندگی دود کردین فرستادین هوا ها با نظرات محبت آمیزتون و بدانید که منتظر نظرات پر مهرتان هستیم[img]images/smi/s0 (24).gif[/img]!

در ضمن باید به طرفداران داستان بگم که ما هنوز وارد داستان نشدیم و این مقدمه کوتاهی بیش نبود![img]images/smi/s0 (24).gif[/img]
YOU WILL NEVER WALK ALONE
پاسخ
#17
خیلی داره قشنگ میشه و همینطور ادامه بده چون کارات عالیه[img]images/smi/s0 (29).gif[/img] 

هنوز این چهار قسمت مقدمه بودند؟!!!!!!![img]images/smi/s0 (34).gif[/img][img]images/smi/s0 (5).gif[/img]
ایول باو. دست مریزات[img]images/smi/s0 (74).gif[/img]

 
پاسخ
#18
[img]images/smi/s0 (74).gif[/img][img]images/smi/s0 (74).gif[/img]
وقتی برنده میشوی، نیازی به توضیح نداری! وقتی می بازی چیزی برای توضیح دادن نداری!

وقتی یک ملت برای فرهنگ و نژاد و ملیت خویش ارزشی قائل نشد و حقی را که طبیعت برای نگاهداری نژاد پاکش به او ارزانی داشته بود پایمال ساخت و به بیگانگان روی آورد و تسلیم شد دیگر حق ندارد از شکست و بدبختی سیاسی که خودش باعث آن شده است شکایت کند
                                           
                                                    آدولف هیتلر
پاسخ
#19
واقعا تا به اینجا عالی بود...منتظر قسمتهای بعدی هم هستم[img]images/smi/s0 (74).gif[/img]
فقط یه نکته ای رو نمیدونم من متوجه نشدم درست یا چیز دیگه...گفته بودی که پیرزن با یک تماس ساختمون شرکتی که یارو توش کار میکرد رو منفجر کرد...با این حال تو این قسمت چهارم به این اشاره کردی که شاید کسی اون موقع بیدار نباشه...تناقض داشت یکم
ولی بازم ممنون:x
موفق باشید
پاسخ
#20
داش دمت گرم تازه وارد داستان نشیدیم و این مقدمش هست این که خودش یه داستان جداست وای به حال بقیه اش داش خیلی داستان قشنگیه دمت گرم ادامه بده.
و یه پیشنهاد هم دارم که اگه قبول کنی خیلی خوب میشه و اونم این هست که وقتی داستان رو به صورت کامل گفتی اونو به صورت کتاب به همراه تصویر توی فایل PDF درست کنی و بعد بزاری برای دانلود که این قضیه به نظرم خیلی بهتر میشه که به همراه عکس باشه بعد میریم توی بقیه ی سایت ها و اونجا هم کتاب رو میزاریم و یک نویسنده ی جدید و خلاق رو به دنیا معرفی میکنیم.
همیشه سربلند باشید.[img]images/smi/s0 (74).gif[/img]
[تصویر:  bazb_thevideogamegallery_29143_1200x1697.jpg]
پاسخ


موضوع‌های مشابه…
موضوع نویسنده پاسخ بازدید آخرین ارسال
  دربست گیم ها را از دست ندهید!!! بازی های جدید به زودی... BlazingFallGames 0 1,989 06-20-2016, 10:17 AM
آخرین ارسال: BlazingFallGames
Wink روزی که عمو گیمی آمد...آغاز فصل دوم!(آپدیت می شود.) adam76 30 10,451 02-06-2015, 05:53 PM
آخرین ارسال: DarkangelMLA

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان