04-14-2016, 01:11 PM
(آخرین ویرایش: 04-14-2016, 01:12 PM، توسط Geralt-Of-Rivia.)
به نام آفریننده ی جن و انس
میگویند جن از آتش است و انسان از گل و شیطان نیز از جنیان است
نویسنده : امیر محمد رضوانی سنگسری
نام داستان : شیطان باز میگردد.
سبک داستان : ترسناک
شروع داستان ( خانه ی شیطان )
المیرا : اون چی بود ؟
محمد : نمیدونم ، حدس میزنم یکی داره سر به سرمون میزاره .
المیرا : شما نمیدونید این چیه و منو کشوندید اینجا ؟
علی : حالا فعلا که اتفاقی نیفتاده .
المیرا : شما نباید اونو باز می کردین ؟محمد : توش چیز خاصی نیست ، فقط یک مجسمه ی قرمز رنگ بز و یک صلیب شکسته .
علی : ببین تهش چیزی ننوشته ؟
محمد : فقط با یه چیزی شبیه خون و به زبان عبری نوشته " آزادی دجینا " ، احتمالا اعتقاد این قوم اینه که حدود هزار سال پیش شیطان اینجا محسور شده . بیشتر مسخرست.
المیرا : فکر کن خرافات نباشه ، اگر نباشه بدبختیم.
محمد : این چه حرفای مسخره ای هست که میگی ؟ من دیگه خسته شدم ، برای امروز بسته ، من میرم تو چادرم.
علی : فکر کنم بهترین کار همین باشه.
خورشید کم کم به پشت ابر ها پناه میبرد و چیزی تا تاریکی هوا نمانده بود .
محمد : میگم بهتره دور هم همینجا چادر بچینیم.
المیرا : فکر بدی نیست .
آن ها چادر را بر افراشتند و قبل از تاریکی هوا به زیر آن رفتند.
محمد : اوه چه زود ساعت یازده شب شدم ، بهتره برم مسواک بزنم ، یه مقدار آب داریم برای این کار.
محمد بطری آب را برداشت و حدود بیست متر از چادر دور شد و شروع کرد به مسواک زدن ، در بالای تپه انسانی قوز دار را دید که به او خیره شده بود.
کمی چشمان خود را با دستانش مالید و وقتی باز کرد خبری از آن موجود نبود .
محمد : احتمالا خیالاتی شدم ، از دست اینا که همش خرافات میبافن برای ما . صبر کن ببینم ، صدای دعوا میاد.
محمد با سرعت به سمت چادر ها دوید و آن دو را در حال دعوا دید.
المیرا : دفعه ی آخرت باشی که داری اینکارو میکنی؟
علی : در مورد چی حرف میزنی؟
محمد : چی شده اینجا؟
المیرا : ایشون میاد زیپ جادر من رو بالا پایین میکنه و بغل چادر من صدای سگ در میاره.
علی : من خوابیده بودم ، به خدا قسم کار من نبود ، این داره حرف در میاره.
محمد : صبر کنین ببینم ، شما اسب دارین ؟
علی : نه.
محمد : این جای پای سم رو زمین چیکار میکنه؟ تا پشت اون تپه هم میره.
المیرا : اینم شاید از ادا بازی ایشونه.
علی : چرت نگو باو.
محمد : هرکی هست داره به شدت مرض میریزه ، یه چراغ قوه بدین من میرم ببینم چیه.
علی : صبر کن منم بیام.
محمد : نه چیز مهم نیست ، تو به دعوات برس.
محمد چراغ قوه را گرفت و به دنبال رد پاها به راه افتاد و تا پشت تپه رفت .
محمد : اون پشت یه خونه هست فکر کنم ، اینو قبلا اینجا ندیده بودم . شاید اون یارو اونجا قایم شده.
او آرام آرام بر روی شن ها به راه افتاد و به نزدیکی کلبه رسید ، آرام در را باز کرد . کمی خاک و خل به بیرون آمد و او پس از چند تا سرفه وارد خانه شد.
چراغ قوه پس از کمی چشمک خاموش شد.
محمد : اه سگ تو روحش .
اون کورمال کورمال به اطراف رفت و چوبی پیدا کرد.
با کبریتی که در جیب داشت آن را باز کرد ، سپس به عقب پرتاب شد.
محمد : یا خدا ، این اسکلتا دیگه چین اینجا ، نزدیک بود قبض روح بشم.
کمی بعد از جای خود بلند شد ، کلبه پر بود از کتاب های خاک خورده و قدیمی ، او جلو رفت و یکی از کتاب هارا بلند کرد . کمی برروی اون فوت کرد و آن را باز کرد.
بر روی آن نوشته بود :
"ما اون رو میپرستیدیم ، اون مارو مجبور میکرد هر هفته یکشنبه فردی رو برای اون قربانی کنیم . او مارو اذیت میکرد و اگر کسی فکر خیانت هم میکرد سلاخی میشد ، تا اینکه روزی مردی نورانی از شرق به اینجا آمد. او از ما خواست تا کنار هم جمع بشیم و در مقابل خدای او سجده کنیم تا نجات پیدا کنیم. سپس جعبه ای رو فراهم کردیم ، ما اینکار را انجام دادیم تا اینکه اون وارد جعبه شد و آن جا محسور شد.
آن مرد گفت : حتی نزدیک جعبه هم نشوید ، چون اگر کسی شما آن را باز کند همگی هلاک خواهید شد و کسی در اینجا باقی نمی ماند، سپس اون مرد رفت و دیگر ما اورا ندیدیم . ما جعبه رو قایم کردیم "
محمد : خیلی جالب و صد البته ترسناکه .
ناگهان مشعل او خاموش شد ، با سرعت به طرف در دوید ولی در هم محکم بسته شد ، محمد با چشمانش به کنار اتاق خیره شده بود و زیر لب میگفت : یا خدا.
پایان قسمت دوم
آنچه در آینده خواهید خواند.
المیرا : اون صدای فریاد از پشت تپه چی بود ؟
https://forum.gamefa.com/Thread-%D8%B4%D...9%88%D9%84
قسمت اول
اصلا مگه داریم؟؟؟مگه میشه؟؟؟
بقیه استودیو ها یاد بگیرن
psn id : amir110111112