03-31-2016, 04:07 PM
بسم الله الرحمن الرحیم
نام داستان : ترس در مدرسه
سبک داستان : ترسناک
نویسنده : امیر محمد رضوانی سنگسری
قسمت چهارم : https://forum.gamefa.com/Thread-%D8%AA%D...8%B1%D9%85
قسمت سوم :https://forum.gamefa.com/Thread-%D8%AA%D8%B1%D8%B3-%D8%AF%D8%B1-%D9%85%D8%AF%D8%B1%D8%B3%D9%87-%D9%82%D8%B3%D9%85%D8%AA-%D8%B3%D9%88%D9%85
قسمت دوم :https://forum.gamefa.com/Thread-%D8%AA%D8%B1%D8%B3-%D8%AF%D8%B1-%D9%85%D8%AF%D8%B1%D8%B3%D9%87-%D9%82%D8%B3%D9%85%D8%AA-%D8%AF%D9%88%D9%85
قسمت اول : https://forum.gamefa.com/Thread-%D8%AA%D...9%88%D9%84
قسمت آخر(نجات)
توجه : به دلیل وجود یه شخصیت و زیبایی داستان قسمت آخر به صورت اول شخص روایت می شود.
دیگر امیدی ندارم ... چرا باید امیدی داشته باشم . امید فقط وسیله ای برای گول زدن است . گول زدن افرادی که تو زندگی خودشونو باختن.
منم خودمو باختم ... من دیگه هیچی ندارم . نه دوستی ... نه خانواده ای و نه چیزی .
این کلمه دیگه برای من نا مفهومه ... تو شرایطی که تو ظلمات یککانال کولر گیر افتادم این کلمه مثل یک شوخیه.
دوست دارم برم بیرون ... شاید افرادی اون بیرون باشن که به کمک من نیاز داشته باشن ... اونا هنوز زنده ان و شاید مفهمون امید را به من بیاموزند.
به سمت در کانال کولر میخزم ... کانال کولر نقره ای رنگی که از لابه لای آن نوری به چشمانم میخورد ... نور ادامه دادن . ادامه دادن به این زندگی.
در خیلی سفت هست . بهتر هست در را با پایاهم بفشارم .
بالاخره باز شد ... چشمانم را میگیرم تا نور چشمانم را اذیت نکند ... به جز خورشید بی وفایی که قصد دارد مرا با تاریکی شب تنها بگذارد و ماشین های خراب داخل اتوبان چیزی نمیبینم .
هوا لحظه به لحظه برایم سرد تر و تاریک می شود ... با دستانم بازوانم را میفشارم تا شاید گرمایی را احساس کنم.
اوه در صندوق عقب ماشین شکلاتی پیدا کردم . فکر کنم بتوانم بیشتر زنده بمانم.
از تاریکی خانه ها صدای جیغ و فریادی را می شنوم . فکر کنم آن ها می خواهند با تاریکی شب بیرون بیایند . کمی به سرعتم می افزایم که قبل از رسیدن آن ها به پناهگایی برسم.
فکر می کنم برف کم کم در حال شروع شدن هست ... بدشانسی از این بیشتر ؟؟ اون دور در نیمه بسته ی خانه ای را میبینم ... نور زرد رنگی از لای در مرا فرا می خواند . فکر کنم پناهگاه خوبی هست.
جایی گرم برای گذراندن غم و ترس امشب ... خیلی خوب به نظر میرسه چون مقداری غذا هم اینجا هست .
خانه ای دو طبقه با وسایل چوبی قدیمی ... جالبه.
از طبقه ی بالا پتو ی رنگارنگی را بر میدارم و در کنار شومینه ی گرمی دراز می کشم ... صدای آن ها اذیتم میکنند ... صدای جیغ و دادی که آرامشم را از من میگیرند .
آن ها همه چیزم را از من گرفتند . هنوز یه گوشی دارم ... بهتره یه مدتی سرگرم بشوم.
با روشن کردن گوشی اشکی از چشمانم خارج می شود ... صورت مهربان پدرم را میبینم که دو روز است لبخند اش را ندیده ام.
انگار دیروز بود که با هم به کوه رفته بودیم و نزدیک بود بیوفتم پایین ... دستای گرم اون بود که نجاتم داد ولی حالا من نمیتونم نجاتش بدم.
گوشی را کنارم گذاشتم و به خواب عمیقی فرو رفتم.
با صدای شکستن شیشه ای از خواب پریدم ... آن ها مرا پیدا کرده اند ... باید فرار کنم . یکی از آن ها پاهایم را گرفت و محکم مرا به زمین کوبید.
با پاهایم به صورتش کوبیدم و به طبقه بالا فرار کردم و در را پشت سرم بستم.
وای چه کاری از دستم بر می آید؟؟ آن ها صددرصد مرا می کشند.
محکم همه وسایل را به پشت در ریختم تا شاید مرگم دقایقی عقب بیوفتد ... در گوشه می نشینم .
دوست ندارم به دست آن ها کشته بشم ... بهتره قبل از آن ها خودم دست به کار بشوم.
جاقویی را از جیبم بیرون می آورم تا خودم را راحت کنم.
آن را برروی دستم میگذارم تا رگ خود را بزنم ... اوه چقدر درد داره . کم کم سرم را در لای زانو هایم قرار دادم و با تاریکی چشم دوختم و در انتظار مرگ خود بودم.
صدای آن لعنتی با صدای بلند یک هلی کوپتر از دور به اتمام رسید ... فکر کنم آن ها به کمکم آمده اند ولی فکر می کنم دیر شده.
این آخر زندگی من است.
به زودی با "بقا" باز میگردم.
اصلا مگه داریم؟؟؟مگه میشه؟؟؟
بقیه استودیو ها یاد بگیرن
psn id : amir110111112