08-19-2015, 09:14 PM
به نام خداوندی که ترس را آفرید
سخن نویسنده
خب بعد دو روز استراحت تصمیم گرفتم قسمت سوم را بنویسم.
امیدوارم لذت کافی رو ببید.
شروع داستان
قسمت سوم(مرگ عزیزان)
نگرانی و ترس در صورت امیر موج میزند.
با خوشحالی به سمت نور میدوند و خیال می کنند که از سختی ها راحت شدند
خون از روی سقف و چاقوی امیر بر روی زمین میچکد.
صدای خورده شدن آن انسان ترس در دل امیر میندازد.
اتاق تاریکی مطلق است و هر چند لحظه یک بار با نور رعد و برق روشن میشود.
امیر قدم ب قدم به موجود نزدیک میشود.
.
ناگهان سر آن موجود 180 درجه میچرخد و فریاد میزند.
امیر از فرصت استفاده میکند و چاقو را در سر موجود فرو می کند و آن موجود بر زمین میفتد.
جسد به طور وحشتناکی سلاخی شده و ترس بیشتری در دل امیر و احسان میندازد.
امیر صورتش را به سمت احسان میچرخاند و میگوید :"احسان ما باید از این وضعیت خلاص بشیم و باید با سختی ها روبرو بشیم. فقط یک خواسته ازت دارم اونم اینه که شجاع باش"
احسان نیز با سرش حرف امیر را تایید می کند.
امیر احساس می کند که چیزی بیرون از خانه است.
صدای کشیده شدن تبر بر روی زمین از بیرون از کلبه میاید.
امیر و احسان با احتیاط نزدیک به پنجره ی شکسته کلبه میشوند.
موجودی به قد چند متر بیرون از خانه راه میرود
در یک دستش تبری بسیار بلند و در یک دستش جسد نصف شده ی انسان و سر آن موجود نیز با فلزی مکعبی شکل پوشانده شده است.
آن موجود رد می شود و احسان و امیر نفسی راحت می کشند.
طوفان همراه با باران شروع می شود
درختان تکان میخورند و سایه ای بسیار وحشتناک را بر روی زمین میندازند.
مهتاب از بین درختان به سختی به صورت امیر و احسان میرسد.
آن ها از دور نوری را میبینند و
با خوشحالی به سمت نور میدوند و خیال می کنند که از سختی ها راحت شدند
آن ها به خانه ای میرسند و میبینند که آن موجود وارد آن خانه میشود و
از پنجره داخل زیر زمین خانه را میببیند.
لامپ بسیار کوچکی در زیر زمین وجود دارد و و دیوار های زیر زمین اعشته به خون هستند و بوی بسیار بدی از زیر زمین میاید.
دست علیرضا به همراه جسد های زیادی به غلاب بسته شده است و علیرضا تقلای زیادی میکند تا خود را آزاد کند.
موجود به زیر زمین می آيد و جسدی که در دستش وجود دارد را بر روی جسد های دیگر میندازد
ترس در صورت علیرضا موج میزند و فریاد میزند : من را نکش .
آن موجود همراه با تبرش به سمت علیرضا میرود.
تبرش را بلند می کند و بعد از چند ثانیه سر علیرضا بر روی زمین می افتد.
احسان نمیتواند تاب بیاورد و با صدای بلندی نام علیرضا را صدا می کند.
سر آن موجود به سمت احسان و امیر بر میگردد و احسان و امیر وحشت زده فرار می کنند و موجود نیز با سرعت به سمت در زیر زمین میدود.
باد صورت احسان و امیر محمد را نوازش می کند.
آن ها از بین درختان و گیاهان رد میشوند و به خانه ی بلندی میرسند.
در آن خانه قفل است و صدای کشیده شدن تبر بر روی زمین از دور شنیده میشود.
احسان در کنار در تیغه ای میبند و لای در متروکه ی خانه میگذارد و با هم در را باز می کنند.
آن ها به داخل خانه ی بزرگ میروند
با اندکی دقت زیر لب میگویند : بله این یک تیمارستان متروکه هست.
پایان قسمت سوم
امید وارم لذت برده باشیداصلا مگه داریم؟؟؟مگه میشه؟؟؟
بقیه استودیو ها یاد بگیرن
psn id : amir110111112