12-22-2014, 04:12 PM
اپدیت2
بعد از ان وقایع 5 سال می گذرد.جنگ جهانی2فرا رسیده.همه ی جهان در تاریکی هستند.دیم ناراحت بود زیرا نمی توانست بخاطر امید نداشتن به این که قدرتی ندارد به جنگ برود.هر روز دنیا به سمت نابودی می رود.دیم عصبانی شد و یکهو مشتی به دیوار زد.دیوار ترک خورد!!او باورش نمی شد که این قدرت را داشته و نمی دانسته.زن او امد و با تعجب گفت:((این دیوار چرا ترک خورده؟!!)) دیم گفت:((عزیزم مگه نمی دونستی؟این دیوار از قبل این طوری بود!عزیزم بزار یک چیز رو بهت بگم.من میخوام برم جنگ)) و زنش گفت:((اگر بمیری؟)) دیم:((نترس من سالم بر میگردم!!)).
و دیم راهی جنگ شد.تمرین های لازم را دید و به صحنه ی جنگ رفت .در اولین جنگ با نازی ها توانست حدود500 نفر را بکشد.نازی ها که توان مقابله با او را نداشتند به فکر این افتادند که فردی را اجیر کنند که او و خانواده اش را نابود کنند.انها متی را پیدا کردن که نفرتی دیرینه از او داشت.متی باید زن و بچه او را گروگان گرفته و در اخر کار را یکسره کند.او انها را گروگان گرفته و به دیم می گوید به تپه ی شانس بیاید.او خود را به انجا رسانده و می بیند...!!اوه خدای من زن و بچه اش کشته شده اند.دیم:((خدا!!!!!!!!چرا من؟چرا با من اینکار رو کردی؟)).((خودت خواستی.ما با هم دوست بودیم با هم غذا خوردیم و الان من تو رو میکشم!!)).و ماشه تفنگ را می کشد و دیم تیر می خورد و به سمت ابشار پرت میشود.
دوستان اپدیت بعدی بزودی قرار می گیره.امیوارم از داستان خوشتون بیاد[img]images/smi/s0 (24).gif[/img]
بعد از ان وقایع 5 سال می گذرد.جنگ جهانی2فرا رسیده.همه ی جهان در تاریکی هستند.دیم ناراحت بود زیرا نمی توانست بخاطر امید نداشتن به این که قدرتی ندارد به جنگ برود.هر روز دنیا به سمت نابودی می رود.دیم عصبانی شد و یکهو مشتی به دیوار زد.دیوار ترک خورد!!او باورش نمی شد که این قدرت را داشته و نمی دانسته.زن او امد و با تعجب گفت:((این دیوار چرا ترک خورده؟!!)) دیم گفت:((عزیزم مگه نمی دونستی؟این دیوار از قبل این طوری بود!عزیزم بزار یک چیز رو بهت بگم.من میخوام برم جنگ)) و زنش گفت:((اگر بمیری؟)) دیم:((نترس من سالم بر میگردم!!)).
و دیم راهی جنگ شد.تمرین های لازم را دید و به صحنه ی جنگ رفت .در اولین جنگ با نازی ها توانست حدود500 نفر را بکشد.نازی ها که توان مقابله با او را نداشتند به فکر این افتادند که فردی را اجیر کنند که او و خانواده اش را نابود کنند.انها متی را پیدا کردن که نفرتی دیرینه از او داشت.متی باید زن و بچه او را گروگان گرفته و در اخر کار را یکسره کند.او انها را گروگان گرفته و به دیم می گوید به تپه ی شانس بیاید.او خود را به انجا رسانده و می بیند...!!اوه خدای من زن و بچه اش کشته شده اند.دیم:((خدا!!!!!!!!چرا من؟چرا با من اینکار رو کردی؟)).((خودت خواستی.ما با هم دوست بودیم با هم غذا خوردیم و الان من تو رو میکشم!!)).و ماشه تفنگ را می کشد و دیم تیر می خورد و به سمت ابشار پرت میشود.
دوستان اپدیت بعدی بزودی قرار می گیره.امیوارم از داستان خوشتون بیاد[img]images/smi/s0 (24).gif[/img]