امتیاز موضوع:
  • 3 رأی - میانگین امتیازات: 3.67
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5
داستان همو کامل کنیم، این داستان: پایان نامه درس تاریخ
#1
سلام به شما دوستان انجمن، قصد دارم یه جور بازی که البته باعث میشه با ذهن هم بیشتر آشنا شیم رو راه بندازم،
بازی به این صورت هست که یک داستان رو میگم، بعد نفر بعدی اون رو دو خط ادامه میده و نفر بعدی داستان اون رو ادامه میده به همین صورت ....
همه کسایی که میخوان با نظر گزاشتن در این سرگرمی که البته نوعی داستان نویسی هست شرکت کنن، باید این قوانین رو رعایت کنن. چون عده ای از دوستان به این کار علاقه دارن، رعایت نکردن قوانین یعنی بی ارزش کردن کار اونا پس برخورد میشه با کسایی که تاپیک رو بخوان خراب کنن.
قوانین:

1: حتما آخرین نظر رو ادامه بدید، یعنی قبل از این که پاسخ رو ارسال کنید، یک بار دیگه صفحه رو رفرش کنید در لحظه آخر که مطمئن شید آخرین نظر رو ادامه میدین. اگر هم ارسال کردید و دیدین که کس دیگه ای هم نظر گزاشته قبل شما، نظرتون رو ویرایش یا حذف کنید.


2: داستان نفر قبل رو حد اقل دو خط و حد اکثر شش خط ادامه بدین، نه بیشتر نه کمتر.

3: اسپم ندید، در مورد داستان های به وجود آمده اینجا نظر دید. فقط آخرین نظر قبلی رو ادامه بدین.

4: نظرهایی که مشکلی داشته باشن در اولین فرصت پاک می کنمشون پس اگه نظری دیدید که به داستان نا مربوط بود، اون رو ادامه ندید و آخرین نظر مربوط به داستان رو ادامه بدید .

5: شما آزاد هستید هرجور که میخواهید داستان رو ادامه بدید  و محدودیتی نیست اما باید نوع داستان رو حفظ کنید، برای مثال اگه یک داستان تخیلی هست همونطور ادامش بدید، اگر جنایی هست همونطور ادامه بدید، اگر طنز هست همونطور و.... فقط از مسخره کردن وبه هم زدن نظم تاپیک خودداری کنید.

6: هر روز ساعت 5 بعد از ظهر داستان بسته میشه و یک داستان جدید رو برای ادامه دادن میگیم، و داستان قبلی رو با نظر هایی که شما دادین جمع میکنم و به صورت یک داستان کامل در یک تاپیک دیگه قرار میدیم که میشه یک داستان نوشته شده توسط همه بچه ها.



(( لازم نیست داستان رو به صورت کتابی و با رعایت نکات ادامه بدین))

داستان اول:      نوع داستان: اجتماعی

ساعت 7 صبح پنجشبه، پدر امیر به اتاق او می‌رود و می‌گوید: امیر پاشو برو مدرست دیر شد. امیر با غر غر میگوید: بـــابـــا امروز پنجشنبه اس، تعطیل ام. پدرش: هاا راس میگی بخواب پس. پدرش در اتاق رو بست و رفت، امیر سعی کرد بخوابه اما دیگه نتونست، به سقف اتاقش خیره شده بود و رفت تو فکر....

خب دوستان ادامه با شما:
 تمام شد


داستان دوم:

نام داستان: پایان نامه درس تاریخ                 سبک: ترسناک، هیجانی

ساعت 5:30 عصر، دانشگاه فردوسی، دانشکده علوم انسانی.
سلام صادق خوبی؟ چه خبر؟
مرسی پژمان جون، سلامتی. صادق ادامه می‌دهد: این استاده نمیاد چرا؟ 2 دقیقه دیگه نیومد بپیچونیم کلاسو.
پژمان: آره باو منم امروز با بچه ها میخواستیم بریم بیرون باز این دیر میاد کلاسو ام دیر تعطیل میکنه به هم میخوره. بعد از چند لحظه استاد میاد شروع میکنه به صحبت کردن. اواخر کلاس، استاد به دانشجو ها میگوید که برای گرفتن نمره قبولی از او، باید هر چهار چفر به صورت گروهی یک پروژه تحقیقاتی رو انجام بدن. اگه دانشجو ها نمیتونستن از درس او پاس بشن باید با مدرک دکتری تاریخ خدافظی میکردن، خلاصه پژمان و صادق و نازنین و مهشید تصمیم میگیرن تا با هم یک گروه بشن برای پروژه پایان نامشون. استاد به صورت شانسی بین بچه ها پروژه ها رو تقسیم کرد و به گروه اونا، تحقیق درباره زندان ها و شیوه شکنجه در دوره ساسانیان میوفته. بچه ها بعد از کلاس میرن کافی شاپ نزدیک دانشگاه تا بهم یه گپی بزنن......

ادامه با شما
[img=0x0]http://uupload.ir/files/cv8y_photo_2016-09-08_15-12-24.jpg[/img]
پاسخ
#2
یه دفه یادش اومد که دیروز سه شنبه بوده و امروز چهارشنبه هست و امتحان هم داره و پدرش درست بهش گفته بود و سریع به خودش اومد و بدون اینکه حتی بره پیش پدرش، رفت که آماده بشه واسه رفتن به مدرسه...
پاسخ
#3
درست هنگامی که در حال پوشیدن لباس هایش بود، تقویم روی میز را دید. به امید آنکه خود نیز اشتباه کرده باشد، دوان دوان و با هزار امید به سوی میز میرود و در حالی که خدا خدایش است حق با پدرش باشد، تقویم را بلند میکند و...
[img=0x0]http://i.jeuxactus.com/datas/jeux/t/h/the-last-of-us-2/xl/the-last-of-us-2-artwork-536968c63eb18.jpg[/img]

...Be The Love Everlasting
پاسخ
#4
چشمش که به تقویم میوفته یه لجظه میخوره تو ذوقش چون درست فکر کرده بود و امروز چهارشنبه اس. از خونه سریع میره بیرون به سمت مدرسه، برای این که زنگ اول معلمش نگه چرا دیر آمدی تصمیم میگیره تا زنگ اولش تموم میشه نره مدرسه و بره گیم نت ....
[img=0x0]http://uupload.ir/files/cv8y_photo_2016-09-08_15-12-24.jpg[/img]
پاسخ
#5
در راه گیم نت یکی از هم کلاسی هاشو به اسم کامران میبینه. هنگامی از هم جویای احوال میشن، کامران با صدای ضعیفی به امیر می‌گوید "دیروز سر اینکه امتحانو قبول نشده بودم با پدرم بدجوری دعوام شد...منم امروز به مدرسه نرفتم. امتحان امروز رو همه که هیچی، امیر به دادم برس، خودمو بدجور گرفتار کردم" امیر در جوابش میگه ...
[img=0x0]http://i.jeuxactus.com/datas/jeux/t/h/the-last-of-us-2/xl/the-last-of-us-2-artwork-536968c63eb18.jpg[/img]

...Be The Love Everlasting
پاسخ
#6
"تو رو خدا بی خیال، من خودم امروز خیلی اعصابم خورده، زنگ اول رو نرفتم سر کلاس و حوصله راه کار دادنم ندارم". کامران هم بدون اینکه چیزی بگه راهشو کج میکنه و میره، امیر به نزدیکترین گیم نت میرسه ولی میبینه که بستس. ساعتشو نگاه میکنه و میبینه که هنوز 25 دقیقه به زنگ اول مونده و تصمیم میگیره همون اطراف دور بزنه تا زنگ زده بشه.
پاسخ
#7
در همان اطراف در حال گردش بود که ناگهان معلم ریاضی اش را میبیند که با عجله در حال رفتن به مدرسه با ماشینش است! او اصلا به روی خودش نمی آورد ولی ناگهان ماشین معلم ریاضی می ایستد! معلم ریاضی سرش را از پنجره بیرون آورده و به امیر میگوید: امیرخان اینجا چکار میکنی؟! پاشو بیا با هم بریم مدرسه! عرق شرم از امیر سرازیر میشود و...
[تصویر:  cr0gox64emoz.gif]
پاسخ
#8
"نه آقا نمیشه"...
معلم: چرا نمیشه؟ بیا بالا بینم
امیر: آقا اجازه آخه من...
معلم: آقا اجازه چیه؟ بپر بالا و گرنه یه صفر تپل رو شاخته (با خنده میگه)
امیر تو بد هچلی گیر میوفته، از یه سر اگه به معلم بگه چرا نرفته مدرسه، معلمش صد در صد به خونواده میگه و به شدت هم از تهدیدهای والدینش واهمه داره و از سر دیگه تعارفات معلم رو رد کردن خیلی زشته...
دوباره رو به معلم میکنه میگه: آقا اگه اجازه بدین من خودم با پا میرم سر راه هم یه کاری دارم...
معلم: صبر کن ببینم! ساعت چنده؟ امیر اینجا چیکار میکنی؟ مگه تو زنگ  اول مدرسه نداشتی؟ یعنی چی؟ چی شده؟
امیر دست پاچه میشه:
آقا ...
ناگهان صدایی از پشت سر و از کوچه پشتی: امیییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییر به دادم برس،امییییییییییییر تو رو خدا 
امیر: وااااااای کامران...
[img=0x0]http://i.jeuxactus.com/datas/jeux/t/h/the-last-of-us-2/xl/the-last-of-us-2-artwork-536968c63eb18.jpg[/img]

...Be The Love Everlasting
پاسخ
#9
امیر دوان دوان به کوچه پشتی میره و میبینه کامران نیست و هیچ صدایی هم شنیده نمیشه، همون لحظه چشمش به یک در میفته که یه خورده بازه، یه نگاهی به داخل میندازه ولی کسی رو نمیبینه، دو دل میشه که آیا در رو باز کنه و بره داخل شاید بتونه کامران رو پیدا کنه، یا نه...
پاسخ
#10
امیر یکم در رو باز میکنه، میبینه که یک مردی داره کامران رو دعوا میکنه و میزنش، امیر داد میزنه آقا چیکار میکنی؟ مرد میگه به تو چه بچه؟ تو اون دوستشی که از درس انداختیش؟ کامرانو ول میکنه و میاد سمت امیر.....
[img=0x0]http://uupload.ir/files/cv8y_photo_2016-09-08_15-12-24.jpg[/img]
پاسخ


موضوع‌های مشابه…
موضوع نویسنده پاسخ بازدید آخرین ارسال
  داستان-چگونه والدین را برای خریدPS4راضی کنیم؟ Rise of Duty 70 57,647 05-12-2022, 06:13 AM
آخرین ارسال: samawahm106
  (داستان)راضی کردن خانواده برای خرید پلی فور sepehrssd 4 1,853 08-26-2019, 09:02 PM
آخرین ارسال: White Beard
  داستان گاد آف وار ۲۰۱۸ AtabakT 0 1,671 10-16-2018, 08:55 PM
آخرین ارسال: AtabakT
  داستان رویای یک سرمربی Origami2008 0 1,497 08-09-2018, 10:59 AM
آخرین ارسال: Origami2008
  [داستان] شوالیه تاریکی Darkmax204 2 2,155 08-09-2018, 03:32 AM
آخرین ارسال: White Beard

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان