ناگهان ماشینی با پلاکی عجیب نزدیک میشود. آقای رمضانی است! امیر اندکی ضربان قلبش بالا میرود...می ایستد آقای رمضانی میگوید:
امیرخان اینجا چکار میکنی؟! پاشو بیا با هم بریم مدرسه!
امیر در ذهن خودش: در خواب هم همین ها را به من گفت! خدای من دارد تکرار میشود
"نه آقا نمیشه"...
چرا نمیشه؟ بیا بالا بینم
امیر: آقا اجازه آخه من...
آقا اجازه چیه؟ بپر بالا و گرنه یه صفر تپل رو شاخته (با خنده میگه)
اینبار رمضانی پیش دستی میکنه و میگه: آهان نکند کاری داری و با پیاده هم میخواهی بروی...
امیر سرد می شود بزاقش را قورت میدهد و به پشت سر نگاهی میکند و همزمان با خود میگوید: "دیشب من این را گفتم، از کجا میداند که این را میخواستم بگویم؟"
با ترسی عجیب منتظر شنیدن فریاد کامران از داخل کوچه میشود...اما چیزی اتفاق نمی افتد...
امیرخان اینجا چکار میکنی؟! پاشو بیا با هم بریم مدرسه!
امیر در ذهن خودش: در خواب هم همین ها را به من گفت! خدای من دارد تکرار میشود
"نه آقا نمیشه"...
چرا نمیشه؟ بیا بالا بینم
امیر: آقا اجازه آخه من...
آقا اجازه چیه؟ بپر بالا و گرنه یه صفر تپل رو شاخته (با خنده میگه)
اینبار رمضانی پیش دستی میکنه و میگه: آهان نکند کاری داری و با پیاده هم میخواهی بروی...
امیر سرد می شود بزاقش را قورت میدهد و به پشت سر نگاهی میکند و همزمان با خود میگوید: "دیشب من این را گفتم، از کجا میداند که این را میخواستم بگویم؟"
با ترسی عجیب منتظر شنیدن فریاد کامران از داخل کوچه میشود...اما چیزی اتفاق نمی افتد...