11-01-2015, 08:28 PM
به نام خدا
سخن نویسنده :
خب ... بعد از مدت زمان زیادی برگشتم با یک داستان جدید.
تو داستان جدیدم دوست خوبم(miatge) کمکم کرد که حداقل داستان کم نقصی رو داشته باشیم.
این داستان هم از اثر پروانه ای پشتیبانی میکنه.
شروع داستان :
سم:باز هم که تو رو میز خوابت برد...بلند شو ببینم.
سم قدم زنان به سمت ویلیام میرود و او را بلند میکند.
ویلیام سرش را از روی میز بلند میکند . . . نور مستقیم لامپ چشمانش را اذیت میکند . . . با چشمان خواب آلودش به سم نگاهی میکند.
ویلیام : باز چی شده؟؟؟ ... چرا نمی ذاری بخوابم؟
سم : رییس باهامون کار داره ... فکر کنم ماموریت جدید بهمون خورده.
ویلیام دستانش را بر روی میز میگذارد و خود را بالا می کشد ... سپس با هم به اتاق رییس میروند و بر روی صندلی چوبی مینشینند.
رییس : خوش اومدین ... چند وقتی هست که تو یکی از خیابون های جنوب لندن ... نزدیک یک تیمارستان صدای جیغ و ناله های یک زن میاد ... قبل شما چند تا افرادمون رو اونجا فرستادیم ولی ازشون خبری نشد.
ازتون میخوام که امشب یه سری به اونجا بزنید و ببینید چه خبره.
ویلیام با کمی شک حرف رییس را قبول کرد و از دفتر رییس خارج شد.
سم : به نظرم بهتر بود قبول نمیکردی.
ویلیام : چرا؟
سم : اولا چند وقته که هرکی اونجا میره دیگه خبری ازش نمیشه ... دوما اگر تو گوگل یه سرچی بزنی میفهمی که اونجا یکی از ترسناک ترین مناطق جهانه و تقریبا صد ساله که متروکه هست.
ویلیام : به هرحال باید به دستور عمل کرد ... بریم ببینیم چه خبره.
سم : راستی یادم رفت بگم ... کریس و بروس رو هم باهامون فرستادن.
ویلیام : آدم قحط بود؟؟ ... یه دونه الاف و یه دونه همیشه مست رو باهامون فرستادن ... بهتر از این نمیشه.
سم : میفهمم چی میگی ... بهتره بریم سوار ماشین بشیم .
ویلیام در خروج را باز میکند و پشت در میایستد و به سم میگوید : خانم ها مقدمن.
سم : اوه یه مرد واقعی.
صدای رعد و برق برای لحظه ای دل ویلیام را میلرزاند.
سپس ویلیام و سم سوار ماشین شده و به سمت محل مورد نظر راهی میشوند.
پس از لحظاتی باران شروع به باریدن میکند.
پایین شهر لندن از همیشه افسرده تر به نظر میرسد ... ویلیام به سختی اطراف خانه هارا میبیند.
همه جا ساکت هست و صدای جز پار سگ شنیده نمی شود.
گویی سگ ها از چیزی ترسیده اند.
سم سرگرم ناخن هایش است.
ویلیام دستش را دراز میکند و رادیو را روشن میکند.
صدای خش خش رایدو حس بسیار بدی به سم میدهد و سم سریع آن را خاموش میکند.
سم : ویلیام ... اون جا رو ببین ... تیمارستان اونجاست.
ویلیام در نزدیکی تیمارستان ماشین را پارک میکند.
در را باز میکند و پایش را بر روی گل های کف خیابان میگذارد.
ساختمان تیمارستان بسیار تیره ... وحشتناک و بلند است.
او به سمت در میرود و دستش را بر روی دستگیره ی عمودی و خاک گرفته ی در میگذارد.
صدای کریس از دور شنیده میشود.
کریس همراه بروس از ماشین پیاده میشود و به سمت سم میرود و در مقابله او تعظیم میکند.
کریس : درود بر تو ای خانم جوان.
سم : لوس بازی بسه کریس ... فعلا سر ماموریتیم.
ویلیام : بازم تو علف زدی؟
کریس : چند وقته ترک کردم.
ویلیام : تو گفتی و منم باور کردم ... فعلا بهتره بریم تو این تیمارستان لعنتی.
بروس سلامی میکند و در را به آرامی باز میکند.
در با صدای قرچ قروچی باز میشود.
بروس : به نظرمیاد تازگی ها یکی وارد شده .
ویلیام : درسته ... روی خاک و خل زمین ردپا زیاده.
کریس چراغش را روشن میکند و احتیاط وارد ساختمان میشود.
سم : یه سایه از داخل راهروی زر زمین رد شد ... من میرم ببینم چیه.
سم با سرعت به سمت زیر زمین میدود ... از پله ها پایین می رود و به زیرزمین میرسد.
نور زیادی در زیر زمین وجود نداره.
سامانتا چراغ قوه را روشن میکند.
جسدی را بر روی زمین میبیند.
به سمت آن میرود تا آن را بررسی کند.
سامانتا : فکر کنم یکی از مامور های خودمون باشه ... توی بدنش پر سوراخه .
فکر کنم کسی پاره اش کرده.
در زیر زمین محکم بسته میشود.
سامانتا با سرعت به سمت در میرود و با دستش به آن میکوبد.
سم : بچه ها این اصلا شوخی خوبی نیست.
صدای انسانی در محیط میپیچد.
فرد ناشناس : چشماتو باز کن ... تو اینجا زندانی شدی و امکان داره تا چند دقیقه ی دیگه بمیری.
تیغ های روی سقف رو میبینی؟
سقف بعد از مدتی پایین میاد و احتمالا تو تیکه پاره میشی.
چهار تا جسد گوشه ی زیر زمین هستند.
کلید تو بدن یکی از اوناست.
چاقو هم اون کناره ... باید کلید رو برداری و در رو باز کنی ...مگرنه میمیری.
سقف کم کم به سطح زمین نزدیک میشود.
[size]سامانتا به مرده ها نگاهی میاندازد و به سمت آن ها میرود.
[/size]
اصلا مگه داریم؟؟؟مگه میشه؟؟؟
بقیه استودیو ها یاد بگیرن
psn id : amir110111112