03-12-2016, 03:25 PM
به نام خدا
اولش که شروع کردم فکر کردم قراره بزرگترین و خفن ترین فرد دنیا بشم اما اخرش چی شد؟ نشستم سر یه صندلی چوبی که پایههاش جیر جیر میکنه و به یه البوم که کل عکسام توشه نگاه میکنم. خاطراتم توی ذهنم میاد٬ انگار همین دیروز بود که ۷ سالم بود. تنها چیزی که یادم میاد اینه که پدرم زخمی اومد خونه گفت: این ایتالیای لعنتی بدرد من نمیخوره؛ خدایا چیکار کنم؟
بعد از این حرفا بود که ما از سیسیل به سمت امریکا حرکت کردیم پدرم فکر میکرد قراره توی امریکا ثروتمند بشیم چون همه از رویای امریکایی حرف میزدن ولی هیچ چیزی درکار نبود اخرش رفتیم توی یه خونه که معلوم نبود چند ساله یک مورچه داخلش نبوده. خیلی اوضاعمون افتضاح شد تا اینکه اگهی دریک پاپالاردو رو دیدیم؛ پدرم رفت به اسکله خوشبختانه شغل گیرش اومده بود و من میتونستم به مدرسه برم.
توی مدرسه هیچکس از من خوشش نمیومد همه میگفتن: هی بچه فقیر گمشو خونتون. همینجوری که ناراحت میشدم و گریه میکردم یه نفر اومد پیشم دستش رو گذاشت روی شونم گفت: هی ویتو نگران نباش منم وقتی که تازه اومده بودم اینجا همین رفتار رو میدیدم. شاید اولین فردی که باهام خوب بود جو باربارو بود اون همیشه کمکم میکرد تا اینکه ۱۸ سالمون شد اون ازم خواست که توی یک کار بهش کمک کنم من هم بدون درنگ قبول کردم. حقیقتا نمیدونستم قراره چیکار کنیم ولی جو میگفت قراره یک شبه پولدار بشیم. گذشت تا اینکه ساعت ۳ نصف شب شد لباس های نارنجی رنگ پوشیدیم و دوتا کلت 1911 برای احتیاط با خودمون اوردیم تا اگه مشکلی پیش اومد بتونیم حلش کنیم وقتی جلو تر رفتیم دیدم که جو داره به طلا فروشی ها دستبرد میزنه من گفتم: هی جو چه غلطی میکنی؟ تو که نگفتی قراره مردم رو بدبخت کنیم.
اون گفت: خفه شو احمق بیا این کیف رو بگیر و پرش کن.
طی ۱۵ دقیقه کل بازار طلا فروشی رو خالی کردیم که ناگهان پلیس هنگامی که داشت اپرا میخوند ما رو دید بلند سوت زد و داد میزد که صبر کنید در هنگامی که ما داشتیم فرار میکردیم من پام گیر کرد به یک تیکه چوب و پلیس اومد بالاسرم و گفت: باید خیلی خوش شانس باشی که زنده زنده پوستت رو نمیکنم.
از اینجا بود که ماجرای غمگین من شروع شد......
قسمت اول فقط برای شروع کار بود و قول میدم قسمت های بعدی طولانی تر باشه