08-28-2015, 06:42 PM
به نام آٰفریدگار ترس
سخن نوسنده:
خب همونطور که قولشو داده بودم. بعد پنج روز قسمت جدید رو نوشتم.
امیدوارم لذت ببرید
فصل دوم | قسمت اول(ترس وجود توست)
اشک احسان بر روی زمین میچکد و آب درون چاله به لرزه می افتد.
پریسا:احسان داری گریه میکنی؟
احسان: اره.
پریسا: نه تو نباید تسلیم بشی . من بهت قول میدم که اون زنده هست.
احسان : نه زندگی خیلی تلخ تر از اونی هست که فکر میکنی . من اطمینان دارم که اونا الان دارن دل و روده ی امیر را میخورن.
پریسا به سمت احسان میرود وبا دستانش اشک های صورت او را پاک میکند و میگوید: نترس حالا با هم هستیم و اطمینان دارم که شکست نمیخوریم.
احسان با چشمان پر از اشک پریسا را مینگرد و میگوید: ممنونم از اینکه بهم امید میدی.
آن ها راهشان را در فاضلابی کثیف و پر از موجودات موذی ادامه میدهند.
آب های کثیف از روی سقف چکه چکه میکنند.
احسان از اینکه پایش تا زانو در آب هست احساس خوبی ندارد و سعی می کند کار کند که پایش بیشتر خیس نشود.
در آنجا صدای موش های زیادی میاید و تقریبا در همه جا موش دیده میشود.
احسان:پریسا تو برای چی رفته بودی تهران؟
پریسا: یه مدت تو شهر ما به خاطر این موش های لعنتی طاعون زیاد شده بود و من هم دچار این مریضی شدم.
تو شهر ما وسایل لازم برای درمان من نبود و خانوادم تصمیم گرفتن من را به تهران بفرستند.
بعد مدتی من خوب شدم و وقتی به شهر خودم برگشتم این وضع رو دیدم.
تو چطوری از اینجا سر در اوردی احسان؟
احسان:امیر هر شب خواب های بدی میبینه...به خاطر همین به من زنگ زد که بریم ویلامون تا شاید وضعش بهتر بشه.
پریسا: چه خوابی؟
احسان:امیر تعریف میکنه زمانی که بچه بوده یک بار به خانه ی مادر بزرگش در روستاشون رفته و در یکی از شب ها تو خواب راه میره و ساعت سه چهار صبح از زیرزمین سر در میاره و هرکاری میکنه میبینه در قفله.
میگه: اونجا تاریکی مطلق بوده و یه بار رعد و برق میزنه و میبینه یک موجود تاریکی با ناخن ها دراز و صورت خونی و پاهای سم مانند داره به سمتش میاد.
اونم همون جا از هوش میره و از اون به بعد همیشه شب ها کابوس اون لحظه رو میبینه
پریسا:پس خیلی بدبخت زجر میکشه.
احسان:درسته...دلم به حالش میسوزه.
احسان: یه لحظه وایسا....یه صدایی میاد...به نظر صدای کشیده شدن ناخن برروی دیواره.
پریسا:اره... من هم میشنوم... بریم پشت اون جعبه ی سیاه رنگ قایم بشیم.
احسان: باشه.
احسان:پریسا اونجارو نگاه کن....وسایل دارن تکان میخورن.
پریسا:درسته...حس میکنم یکی اینجاست.
احسان بلند میشود و سنگی را از روی زمین بلند می کند و سنگ را به جلو پرتاب میکند.
ناگهان
.
.
.
موجودی در جلوی احسان ظاهر میشود که دارای ناخن های بسیار دراز و چشمان سفید و مو های قرمز است.
احسان و پریسا با سرعت فرار میکنند.
احسان: سریع بدو.... من دارم اون جلو یک در میبینم...سریع میریم داخلش.
پریسا:باشه.
احسان و پریسا داخل اتاقک میشوند و پریسا میگوید: حالا چجوری در را ببندیمش؟
احسان: من جلوی در رو میگیرم... تو هرچی پیدا میکنی رو بیار بزار جلوی در.
پریسا: باشه ... سعی میکنم.
احسان:بدو این داره در رو میشکونه.
پریسا چند صندلی جلوی در آهنی قرار میدهد و در دیگر در باز نمی شود.
احسان: باید سریع تر از اینجا بریم...اینجا امن نیست.
از سقف اتاقک... خون برروی زمین میچکد و لامپی که بر روی سقف وجود دارم خاموش و روشن میشود.
اتاق پر هست از اسباب بازی های خونی.
ناگهان موجود در را می شکند و وارد میشود .
احسان و پریسا را بر روی اسباب بازی ها پرت میکند.
پای پریسا در یک جسم تیز فور میرود و خون ریزی میکند.
پریسا جیغ میکشد و احسان میگوید: آروم باش.. من میرم سراغش.
موجود احسان را به جایی دیگر پرت میکند.
با چشمان سفید و دندان های خونی اش اورا میبیند و بر روی او میپرد.
پریسا با صدای بلندی احسان را صدا میکند.
.
.
.
.
احسان موجود را به کنار پرت میکند.
بله او چاقو را در بدن موجود فرو کرده و او را کشته است.
با سرعت به سمت پریسا میرود.
احسان:خون زیادی داره ازت میره....باید ببرمت...تا سه میشمرم و محکم بلندت میکنم
یک...دو...سه
احسان پریسا را بلند میکند و او را در آغوش میگیرد.
از اتاقک تاریک خارج میشوند و به یک نردبان میرسند.
نور از بالای نردبان به سمت پایین میرسد.
احسان به سختی پریسا را از نردبان بالا میکشد.
و به بیرون فاضلاب میروند...آن ها در یک بیمارستان هستنئد....
جو سنگینی بر روی بیمارستان حاکم است و اجساد زیادی برروی تخت هستند.
کسی با چاقو دل و روده ی آن هارا به بیرون کشیده است.
احسان پریسا را بر روی تخت میگذارد و به دنبال باندی برای بستن پای او میگردد.
در کمد باندی را پیدا می کند و پای اورا میبندد.
دستش به لیوانی میخورد و لیوان برروی زمین می افتد. ..لیوان صدای زیادی تولید میکند.
ناگهان تمام اجساد بلند میشوند و ....اصلا مگه داریم؟؟؟مگه میشه؟؟؟
بقیه استودیو ها یاد بگیرن
psn id : amir110111112