09-04-2015, 10:19 PM
به نام آفریننده ی خون
سخن نویسنده:
خب میخواستم داستان رو زود تر تموم کنم ولی با بازی کردن until dawn و dying light ایده های جدیدی به سرم رسید.
امیدوارم لذت ببرید.
قسمت سوم فصل دو(درد)
صورت امیر پر از خون است و به دیواری تکیه داده است و پایش را دارز کرده است.
احسان نیز پیش او می نشیند.
احسان: چی شده امیر؟...چرا خونی شدی؟؟
امیر: مهم نیست...چند تا زامبی به من حمله کردند
احسان: راستی مگه تو نمرده بودی؟...چطوری زنده موندی؟
امیر: واقعا فکر کردی اینقدر علافم که با کله برم تو جمعیت زامبی ها؟؟؟
احسان؟خخخخ....خب بیا بریم
احسان دستش را دراز میکند تا دست امیر را بگیرد...اما امیر سرفه ای میکند و از دهن او خون بیرون میاید...او سعی میکند تا آن را با دستانش پاک کند.
احسان: چی شده امیر؟؟
امیر:هیچی...فقط...
سپس احسان را به کنار پرت می کند و فرار می کند...در طول راه به زمین میخورد و از چشم و دهان اون خون به بیرون میریزد سپس دست و پای اون بزرگ می شوند و او فریاد بلندی می کشد.
بله او ب یک موجود غول پیکر تبدیل شده است .
قد اون حدود ده مت بود و از دستان و صورت او خون بر روی زمین میریخت.
احسان با ناراحتی فرار می کند ولی موجود جلوی راه او را میگیرد.
ماشینی را بلند می کند و به سمت احسان پرتاب می کند و احسان به طرف راست میپرد و ماشین به طرف پمپ بنزین پرتاب می شود.
بنزین بر روی زمین جاری می شود...احسان چند ین بار به او تیر اندازی میکند ولی تاثیری ندارد. سپس سعی میکند که او را به سمت بنزین ببرد.
صدای راه رفتن موجود باعث لرزه هایی در زمین می شود و فریاد های بلندی می کشد.
احسان به پشت پمپ بنزین می رود و موجود نیز دنبال او میرود و بر روی بنزین ها قرار میگیرد.
احسان:معذرت میخوام برادر.
سپس به سمت بنزین تیر می زند و بنزین شعله ور می شود و موجود نیز آتش میگیرد و با فریاد های بلندی بر روی زمین می افتد.
احسان نیز به چند متر دورترو بر روی ماشینی پرتاب می شود.
بعد از مدتی بلند می شود و بعد از دیدن صحنه آتش گرفتن دوستش بر زمین زانو میزند و اشک هایش بر روی زمین میریزد و به آتش خیره می شود.
ناگهان کسی تفنگ را به صورت او میکوبد و او بر روی زمین می افتد.
.
.
.
احسان: اه...من کجام؟..اینجا کجاست؟
او به یک صندلی بسته شده بود و هرچه تقلا می کرد نمیتوانست خود را نجات دهد.
به نظر می رسد احسان در یک قصابی قرار دارد.
در اطراف او پر است از گوشت و خون و غلاب هایی که گوشت حیوانات به آن آویزان هستند.
قردی با کت و شلوار قرمز و موهای سفید در حال نزدیک شدن به اوست.
فرد ناشناس: من رو میشناسی؟
احسان: نه تو کی هستی؟
فرد ناشناس: من همون کسی هستم که باعث شده این همه آدم تبدیل به آدم خوار بشن...
اسمم کسری است.
احسان: لعنتی...چطوری دلت اومد که با این مردم این کارو بکنی؟
کسری : مردم؟...اینا همشون یه مشت حیوونن...اینا باعث بدبختی های زیادی برای من شدن.
من بالای این رودخانه درخت هایی کاشتم که باعث وارد شدن باکتری های به داخل آب میشن.
و همین آب آلوده این مردم رو زامبی میکنه...به زودی این آب به شهر های دیگه هم میرسه و همه چی برای من میشه.
راستی یه سورپرایز برات دارم.
سپس دیوار به کنار رفت و پریسا بر رویز دیوار بسته شده بود.
اره ای در مقابل او قرار داشت و در حال نزدیک شدن به او بود.
او فریاد میزد: احسان ترو خدا کمکم کن.
احسان: تروخدا با اون کاری نداشته باشید...منو بکشید... اون بی گناهه.
کسری : اینا همش برای فیلماس...حقیقت تلخه بچه.
سپس کسری با دستانش احسان را مجبور میکند تا آن صحنه را ببیند.
کسری : میفهمی چقدر دیدن کشته شدن یکی از عزیزات درد داره؟...اونا همین کارو با من کردند.
اره به پریسا نزدیک می شود و اورا نصف می کند...دل و روده ی او همراه با خون بر روی زمین میریزد.
و
احسان فریاد بلندی می کشد:آخه چرا اینکارو میکنی؟...تو یه حیوونی...قسم میخورم بکشمت.
کسری: تو خواب ببینی...سپس به سربازانش دستور میدهد تا انگشت های احسان را قطع کنند و....اصلا مگه داریم؟؟؟مگه میشه؟؟؟
بقیه استودیو ها یاد بگیرن
psn id : amir110111112