08-23-2015, 03:46 PM
(آخرین ویرایش: 08-23-2015, 04:29 PM، توسط Be the story.)
به نام خدا
رستاخیز قسمت اول
با سلام خدمت تمامی کاربران انجمن گیمفا باز هم ما برگشتیم همون جور که از اسمم معلومه من با یک داستان برگشتم شاید بگین این چند هفته خیلی داستان بوده و... ولی من قسمت اول رو اینجا میزارم و اگه دیدین نیاز نبوده و داستان های زیادی موجود بوده از قبل همین جا بگین من داستان رو کنسل میکنم میفرستم برای ماه های اینده.
احتمالا شما داستان قبلی ما رو خوندین اسمش یک گیمر پر دردسر بود که اولین کار من و یکی از دوستان بود خودم زیاد خوشم نیومد ازش و تنها قسمت 4 رو دوست داشتم و احتمالا شما هم دیگه با روش کار من طی اون 5 قسمت اشنا شدین حالا میخوایم با یک داستان زیبا دوباره به ریشه های خود برگردیم.
قسمت اول
(لطفا موسیقی را اجرا کنید در غیر اینصورت هیچ چیزی از داستان به شما القا نمیشود)
روزی در یکی از شهر های انگلستان فردی زندگی میکرد که با خانواده اش از ایران رفته بودن و زندگی نسبتا خوبی برای خودشون ساخته بودن.
یک روز بارونی شروع شده بود و باران تند میبارید به هیچ چیز رحم نمیکرد و یک حمام رایگان ساخته بود و همه رو خیس میکرد زنگ خونه خورد شخصیت اول داستان ما در رو باز کرد یک پیر مرد جلوی در ایستاده بود و به زبان انگلیسی گفت من از اجداد واندر (واندر در بازی سایه های اوکلوس قرار دارد) هستم و به کمکت نیاز دارم بدون صحبت دیگری وارد خونه شد و با دستش چیز هایی روی هوا ریخت و تمام افراد خانه به خواب رفتن و و پسرک را دزدید و رفت حدود 6 سال در حرکت بودن (پسرک خواب بود) تا به مقصد رسیدن پسرک که الان 21 سال سن داشت و نمیدونست کجاس داد زد و از پیرمرد پرسید من کجام پیرمرد نامری نکرد و گفت یکی از اعضای خانواده من به تو نیاز داره باید به قرن ها پیش بفرستمت جایی که 12 باس خطر ناک وجود داره جوانک گفت ولی چطور پیر مرد یک مشت به صورت جوانک زد و وقتی جوانک بیدار شد دید در بیابانی وسیع حضور دارد او یک دختر را دید که دارد با شمشیرش فرار میکنم شمشیر برق میزد و چشمان جوانک را به خود دوخته بود جوانک دختر را صدا زد و وقتی به هم رسیدن جوانک ازش پرسید من کجام تو کی هستی؟
دختر جواب داد من واندر هستم اعضا قبیله دنبالم هستن باید به شرق بروم و یک فرد را ملاقات کنم سپس دختر پرسید تو کی هستی؟ اسمت چیست؟
جوانک جواب داد من لوگان هستم و نمیدونم چطور به اینجا اومدم واندر گفت اگه میخوای زنده بمونی با من بیا لوگان قبول کرد و سوار اسب واندر شدن در طی راه لوگان از واندر پرسید چرا فرار میکنی واندر شمشیر رو نشونش داد
و گفت من این شمشیر را دزدیدم تا بروم به کمک نامزدم نامزد من بیمار هستش من باید کمکش کنم لوگان پرسید نامزدت؟ نامزدت کجاس من نمیبینمش.
واندر جواب داد احمق تو الان روی نامزد من نشستی لوگان گفت نامــــــــــــــــــ نامــــــ نـــــــــا مــــــــزدت اینه؟ و سپس به اسب گفت من متاسفم نمیدونستم تو اسب شدی.
شب شده بود و راه هم طولانی بود سپس اونها کنار یک درخت نگه داشتن و و واندر در تلاش بود تا اتش درست کنه حدود یک ساعت طول کشید ولی اتشیدرست نشد لوگان یک فندک از تو جیبش در اورد و گفت ممنون که منو سرگرم کردی و با فندکش اتش روشن کرد در طول شب نامزد واندر به خواب رفت .
لوگان پرسید حالا ما به شرق میریم چیکار؟
واندر گفت در شرق یک افسانه وجود دارد که میگویند میتواند طلسم ها را باطل کند من هم میخواهم طلسم نامزدم رو باطل کنم و اگه بهم ملحق بشی خوشحال میشم
لوگان گفت ولی من بلد نیستم چطور از سلاح استفاده کنم واندر گفت فردا بهت یاد میدم.
صبح شد واندر از خواب بیدار شد و لوگان رو از خواب بیدار کرد و یک تیرکمان بهش داد گفت تو باید با این تمرین کنی سپس یک تنه درخت رو به لوگان نشون داد و گفت اون درخت رو بزن.
ولی موفق نشد و واندر بهش گفت برو تیر رو بیار و برگرد اینجا تا چند بار دیگه تمرین کنیم
وقتی لوگان رفت تیر رو بیاره چند نفر بهش حمله کردن و دزدینش و انداختنش تو قفس هرچی لوگان داد میزد کسی صداش رو نمیشنوید.
پایان قسمت اول
با تشکر از اقای ابراهیم ثمرصفا