09-24-2015, 03:38 PM
(آخرین ویرایش: 09-24-2015, 03:41 PM، توسط Geralt-Of-Rivia.)
به نام آفریننده ی حیوانات
سخن نویسنده:
خب این داستانم هم تموم شد و امیدوارم لذت برده باشید.
شاید هفته ی بعد داستان جدید رو نوشتم.
دوست دارید اکشن باشه یا ترسناک؟؟؟
شروع داستان(نور خورشید)
نیک فریاد بلندی می کشد و سعی می کند دست خود را بیرون بکشد...خون بر روی دیوار می پاشد.
صدای قدم زدن و تنفس از بیرون اتاق شنیده می شود.
نیک دستش را به پشت لباسش می برد و اسلحه اش را بر میدارد.
سایه ای را بر روی دیوار میبند که لحظه به لحظه نزدیک تر می شود.
نیک به سمت سایه نشانه میگیرد...نفس خود را حبس می کند.
سکوت مطلق بر آنجا حاکم است.
ناگهان
.
.
.
گرگ به سمت نیک حمله ور می شود...نیک سعی می کند او را با تیر بزند...تیر به دیوار برخورد می کند.
گرگینه بر روی نیک می پرد و گردن اورا می خورد.
تلاش های نیک بی فایده است و پس از کشیدن فریادی بر روی زمین می افتد و چشمانش را بر روی دنیا می بندد.
.
.
.
گرگ باربارا را به سمت خود می کشد و سعی می کند صورت او را بخورد.
باربارا پای خود را بلند می کند و با کفش به صورت گرگ می کوبد.
گرگینه او را رها می کند و باربارا فرار می کند.
با عجله در را باز می کند و می دود...سرما لحظه به لحظه شدیدتر می شود...پایش به چیزی گیر می کند و بر روی زمین می خورد.
عقب خود را نگاه می کند...آن چیزی نیست جز سر بریده شده ی جیمز.
جیغی بلندی می کشد و عقب عقب می رود.
با دیدن گرگ به راه خود ادامه میدهد...با دستانش برگ درختان را کنار می زند...صدای گرگ از دور دست شنیده می شود.
باد ملایمی صورت او را نوازش می کند...باربارا با سرعت به خانه می رسد...در باز نمی شود و چند بار با بدنش به در می کوبد.
موفق نیست...سپس با سنگی شیشه ی در را می شکوند...دستش را به داخل در می برد و در را باز می کند.
با سرعت داخل می شود...طبقه ی بالا می رود و زیر تختی قایم می شود.
صدای بالا رفتن گرگینه از پله هارا می شنود...سعی می کند بدن خود را جمع کند و ساکت باشد.
.
.
.
گیره ول می شود و آوریل با صدای جیغ بلندی بر روی زمین می افتد
آوریل:آی...پام...لعنتی.
نمی تواند راه برود و
سینه خیز به راه می افتد...جلو و جلوتر می رود و به خانه می رسد.
در باز است ...سینه خیز به جلو حرکت می کند و سعی می کند از پله ها بالا برود.
با سختی دستانش را بر روی پله های چوبی می گذارد و بالا می رود.
ناگهان
صدای جیغ باربارا را از طبقه ی بالا می شنود.
.
.
.
الا:آی سرم چه قدر درد می کنه...نیک کجایی؟؟
دستش را بر روی کناره های تخت می گذارد و از تخت پایین می آید.
الا:نیک...نیک.
لنگ لنگان نزدیک در می شود...صدایی از پشت خود می شوند.
لامپ ها دونه دونه میشکنند و بر روی زمین میریزند.
در انتهای راهرو کمدی بر روی زمین میریزد.
سایه ای را در انتهای اتاق میبند که با چشمان سیاه رنگش به او خیره شده است و پلک نمی زند.
کمی می ترسد و با عجله در را باز می کند و از بیمارستان خارج می شود.
خانه را از دور می بند و به آن نزدیک می شود.
.
.
.
باربارا در زیر تخت حسابی ترسیده و از شدت ترس رنگ پوستش پریده است.
ناگهان صورت گرگ در جلویش ظاهر می شود.
جیغی می کشد و عقب عقب خیز می خورد.
از زیر تخت بیرون می آید و بلند می شود...سعی می کند از اتاق خارج شود ولی پایش به کناره ی در گیر می کند و بر روی زمین می افتد.
گرگینه بر روی دو پا می ایستد و لحظه به لحظه به او نزدیک می شود.
به یک قدمی باربارا نزدیک می شود.
باربارا سعی می کند خود را عقب بکشد...دستانش را مقابل صورتش نگه میدارد تا صحنه ی مرگش را نبیند.
نفس خود را حبس می کند و...
.
.
.
صدای شلیک گلوله ای می آید...خون گرگ بر روی صورت باربارا می پاشد و جسدش به کنار پرت می شود.
باربارا دستانش را کنار می برد و آوریل را اسلحه به دست بر روی زمین می بیند.
بلند می شود..به سمت آوریل می رود و او را بلند می کند.
آوریل را در آغوش میگیرد و اشک میریزد.
آوریل:باربارا نگاه کن الا اینجاست.
باربارا از آغوش آوریل بیرون می آید و صورت را به سمت الا می برد.
آوریل:هی الا نیک کجاست؟؟؟
الا:نیک؟؟؟نمیدونم من ندیدمش.
آوریل:ولی جیمز مرده...خودم جسدشو دیدم.
الا: وای عزیزم...نا راحت نشو...قوی باش...اینجا اتفاقات بدی افتاده.
آوریل:هی بچه ها از طبقه ی پایین صدا هایی میاد.
الا:من میرم ببینم چه صدایی میاد.
آوریل:صبر کن...تنهایی خطرناکه...همگی با هم میریم.
باربارا با جرکت سرش حرف آوریل را تایید می کند.
باربارا:هی الا اونجا یه چون بیس بال هست...اون بردار.
الا به سمت چوب می رود و آن را بر میدارد.
آن ها به آرامی بر روی پله های قدم میزنند و به طبقه ی پایین می روند.
ناگهان تمام وسایل بر روی زمین میریزند.
تمام کشو ها به بیرون می آیند و کمد ها بر روی زمین می افتد.
آوریل جیغی می کشد و می گوید:ولمون کنین...از جونمون چی میخواین؟
قطره های خون بر روی سر آوریل میریزند.
آوریل بالا سرش رو نگاه می کند.
گرگینه با صدای ترسناکی می گوید:خون شما رو میخوایم.
سپس بر روی سر آوریل می پرد و گردن او را پاره می کند.
باربارا تفنگ را از روی زمین بر می دارد...دست الا را می گیرد و شروع به فرار می کند.
به سمت پنجره می رود و به بیرون از پنجره می پرد.
الا و باربارا تپه ای را در دور میبینند.
گرگینه ها نیز هنوز به دنبال آن ها هستند.
آن ها به بالای تپه می روند...بر روی تکه سنگی تکیه می دهند.
.
.
.
الا تفگ را از باربارا میگیرد و زیر گلویش قرار می دهد.
باربارا:این کارو نکن...ما باید امید داشته باشیم.
آلا:هیچ امیدی وجود نداره.
صدای شلیک می آید و خون بر روی صورت باربارا می پاشد.
باربارا وقتی جسد الا را میبند اشک از صورتش جاری می شود.
نور خورشید به صورتش می خورد و چشمانش را آزار می دهد.
صدای هلی گوپتر ها در دوردست به گوش می رسد.
باربارا به خورشید خیره می شود...چشمانش را می بندد و زیر لب می گوید:هنوز امیدی هست.
صدای قدم زدن و تنفس از بیرون اتاق شنیده می شود.
نیک دستش را به پشت لباسش می برد و اسلحه اش را بر میدارد.
سایه ای را بر روی دیوار میبند که لحظه به لحظه نزدیک تر می شود.
نیک به سمت سایه نشانه میگیرد...نفس خود را حبس می کند.
سکوت مطلق بر آنجا حاکم است.
ناگهان
.
.
.
گرگ به سمت نیک حمله ور می شود...نیک سعی می کند او را با تیر بزند...تیر به دیوار برخورد می کند.
گرگینه بر روی نیک می پرد و گردن اورا می خورد.
تلاش های نیک بی فایده است و پس از کشیدن فریادی بر روی زمین می افتد و چشمانش را بر روی دنیا می بندد.
.
.
.
گرگ باربارا را به سمت خود می کشد و سعی می کند صورت او را بخورد.
باربارا پای خود را بلند می کند و با کفش به صورت گرگ می کوبد.
گرگینه او را رها می کند و باربارا فرار می کند.
با عجله در را باز می کند و می دود...سرما لحظه به لحظه شدیدتر می شود...پایش به چیزی گیر می کند و بر روی زمین می خورد.
عقب خود را نگاه می کند...آن چیزی نیست جز سر بریده شده ی جیمز.
جیغی بلندی می کشد و عقب عقب می رود.
با دیدن گرگ به راه خود ادامه میدهد...با دستانش برگ درختان را کنار می زند...صدای گرگ از دور دست شنیده می شود.
باد ملایمی صورت او را نوازش می کند...باربارا با سرعت به خانه می رسد...در باز نمی شود و چند بار با بدنش به در می کوبد.
موفق نیست...سپس با سنگی شیشه ی در را می شکوند...دستش را به داخل در می برد و در را باز می کند.
با سرعت داخل می شود...طبقه ی بالا می رود و زیر تختی قایم می شود.
صدای بالا رفتن گرگینه از پله هارا می شنود...سعی می کند بدن خود را جمع کند و ساکت باشد.
.
.
.
گیره ول می شود و آوریل با صدای جیغ بلندی بر روی زمین می افتد
آوریل:آی...پام...لعنتی.
نمی تواند راه برود و
سینه خیز به راه می افتد...جلو و جلوتر می رود و به خانه می رسد.
در باز است ...سینه خیز به جلو حرکت می کند و سعی می کند از پله ها بالا برود.
با سختی دستانش را بر روی پله های چوبی می گذارد و بالا می رود.
ناگهان
صدای جیغ باربارا را از طبقه ی بالا می شنود.
.
.
.
الا:آی سرم چه قدر درد می کنه...نیک کجایی؟؟
دستش را بر روی کناره های تخت می گذارد و از تخت پایین می آید.
الا:نیک...نیک.
لنگ لنگان نزدیک در می شود...صدایی از پشت خود می شوند.
لامپ ها دونه دونه میشکنند و بر روی زمین میریزند.
در انتهای راهرو کمدی بر روی زمین میریزد.
سایه ای را در انتهای اتاق میبند که با چشمان سیاه رنگش به او خیره شده است و پلک نمی زند.
کمی می ترسد و با عجله در را باز می کند و از بیمارستان خارج می شود.
خانه را از دور می بند و به آن نزدیک می شود.
.
.
.
باربارا در زیر تخت حسابی ترسیده و از شدت ترس رنگ پوستش پریده است.
ناگهان صورت گرگ در جلویش ظاهر می شود.
جیغی می کشد و عقب عقب خیز می خورد.
از زیر تخت بیرون می آید و بلند می شود...سعی می کند از اتاق خارج شود ولی پایش به کناره ی در گیر می کند و بر روی زمین می افتد.
گرگینه بر روی دو پا می ایستد و لحظه به لحظه به او نزدیک می شود.
به یک قدمی باربارا نزدیک می شود.
باربارا سعی می کند خود را عقب بکشد...دستانش را مقابل صورتش نگه میدارد تا صحنه ی مرگش را نبیند.
نفس خود را حبس می کند و...
.
.
.
صدای شلیک گلوله ای می آید...خون گرگ بر روی صورت باربارا می پاشد و جسدش به کنار پرت می شود.
باربارا دستانش را کنار می برد و آوریل را اسلحه به دست بر روی زمین می بیند.
بلند می شود..به سمت آوریل می رود و او را بلند می کند.
آوریل را در آغوش میگیرد و اشک میریزد.
آوریل:باربارا نگاه کن الا اینجاست.
باربارا از آغوش آوریل بیرون می آید و صورت را به سمت الا می برد.
آوریل:هی الا نیک کجاست؟؟؟
الا:نیک؟؟؟نمیدونم من ندیدمش.
آوریل:ولی جیمز مرده...خودم جسدشو دیدم.
الا: وای عزیزم...نا راحت نشو...قوی باش...اینجا اتفاقات بدی افتاده.
آوریل:هی بچه ها از طبقه ی پایین صدا هایی میاد.
الا:من میرم ببینم چه صدایی میاد.
آوریل:صبر کن...تنهایی خطرناکه...همگی با هم میریم.
باربارا با جرکت سرش حرف آوریل را تایید می کند.
باربارا:هی الا اونجا یه چون بیس بال هست...اون بردار.
الا به سمت چوب می رود و آن را بر میدارد.
آن ها به آرامی بر روی پله های قدم میزنند و به طبقه ی پایین می روند.
ناگهان تمام وسایل بر روی زمین میریزند.
تمام کشو ها به بیرون می آیند و کمد ها بر روی زمین می افتد.
آوریل جیغی می کشد و می گوید:ولمون کنین...از جونمون چی میخواین؟
قطره های خون بر روی سر آوریل میریزند.
آوریل بالا سرش رو نگاه می کند.
گرگینه با صدای ترسناکی می گوید:خون شما رو میخوایم.
سپس بر روی سر آوریل می پرد و گردن او را پاره می کند.
باربارا تفنگ را از روی زمین بر می دارد...دست الا را می گیرد و شروع به فرار می کند.
به سمت پنجره می رود و به بیرون از پنجره می پرد.
الا و باربارا تپه ای را در دور میبینند.
گرگینه ها نیز هنوز به دنبال آن ها هستند.
آن ها به بالای تپه می روند...بر روی تکه سنگی تکیه می دهند.
.
.
.
الا تفگ را از باربارا میگیرد و زیر گلویش قرار می دهد.
باربارا:این کارو نکن...ما باید امید داشته باشیم.
آلا:هیچ امیدی وجود نداره.
صدای شلیک می آید و خون بر روی صورت باربارا می پاشد.
باربارا وقتی جسد الا را میبند اشک از صورتش جاری می شود.
نور خورشید به صورتش می خورد و چشمانش را آزار می دهد.
صدای هلی گوپتر ها در دوردست به گوش می رسد.
باربارا به خورشید خیره می شود...چشمانش را می بندد و زیر لب می گوید:هنوز امیدی هست.
پایان
اصلا مگه داریم؟؟؟مگه میشه؟؟؟
بقیه استودیو ها یاد بگیرن
psn id : amir110111112