10-03-2015, 05:12 PM
به نام خالق گیم
با سلام و درورد بر مدیران،اعضای فعال و اعضای عادی گیمفا که امیدوارم حال و احوالشان خوب باشد.پس از 24 ساعت فاصله نسبت به مقدمه ی سری داستانی "ازدواج=پایان یک گیمر؟؟؟" بازگشتم تا با قسمت نخست از این سری شما را همراه کنم.قبل از هر چیز مطمئن شوید که مقدمه و سری "عاقبت بداخلاقی" را مطالعه کرده اید تا با برخی شخصیت های اصلی آشنا شوید.مقدمه چینی را تمام کرده و سراغ داستان اصلی می روم.
قسمت اول از خط پایین شروع می شود:
علی پس از پریدن به داخل حیاط خانه و باز کردن در،توانست شبی را با معشوقه اش همراه باشد و با او لحظاتی خوش و تکرار نشدنی رقم بزند.فردای آن شب،علی ساعت 6 از خواب بیدار شد تا هر چه سریع تر خودش را به محل کارش برساند.علی در مسیر رسیدن به محل کارش،با بزرگترین نفرت زندگی اش روبه رو شد.مهدی صاحب کلوپی که چند سال پیش چند عدد بادمجان اعلا به علی هدیه داده بود،در کنار خیابان منتظر تاکسی ایستاده بود.در کنارش یک خانم جوان هم زندگی می کرد.سنش آن قدر کم بود که به نظر نمی رسید،همسر مهدی باشد بلکه بیشتر به نظر می رسید که دختر او باشد.علی که شوکه شده بود با خودش گفت:سوارش بکنم یا نکنم؟اگر سوارش کنم ممکن است مرا بشناسد و 100 هزار تومان عقب افتاده اش را از من بخواهد.خب من هم که الان 74 هزار تومان بیشتر ندارم پس ممکن است چند تا بادمجان دیگر هم به من هدیه کند.نه اصلاً به من چه!بگذار آن قدر کنار خیابان بمانند که بپوسند.
علی تصمیمش را گرفته بود و نمی خواست که آن ها را سوار کند و برساند.پس عینک آفتابی خودش را زد.پا را روی پدال گاز گذاشت و با سرعت تلاش کرد که از آن جا رد شود.اما مهدی از 100 تا مامور c.i.a هم حرفه ای تر بود و بالافاصله علی را شناخت.خودش را تا میانه خیابان کشاند و علی را صدا زد.علی خواست که بی اعتنایی کند اما دید که هر قدر فاصله اش بیشتر می شود،صدای مهدی هم بیشتر می شود.دلش نیامد که آن ها را تنها رها کند و همین باعث شد که دلش به رحم آمده و دنده عقب به پیش آن ها برود.علی از شدت اظطراب و ترسی که داشت و هم چنین با وجود خاطره ی بدی که قبلاً از دیدار با مهدی داشت،دستانش شروع به لرزیدن کرد و لکنت زبان گرفت.
علی:م..مهد...مهدی خا..مهدی خاااان،چچچههه طو...ری....ببببب....یی..اا.برس..وووو.نمت.مممم.خخ.ل.صص.ت..ههه.م.هس..سسس...تم
مهدی:مزاحمت نمیشم علی جوون اما حالا که اصرار می کنی باشه چشم.نرگس سوار شو.اقا ما را می رسونه/
علی داشت از اظطراب و استرس می مرد.سعی می کرد حرفی درباره گذشته زده نشود تا مهدی از 100 هزار تومانی که طلب کار بود،آگاه نشود.اما نرگس خانم خودش جلوتر از پدرش پیش قدمی کرد و سر صحبت را درباره قضایای گذشته باز کرد.
نرگس خانم:راستی بابا گفته بودی که علی دوست دوران جوانیت بوده.تعریف کن ببینم قضیه چی بود.
مهدی:اره.کلی باهاش call of duty بازی کردم.همیشه منو هد شات می کرد اما یه روز که جو گیر بود تو فیفا16 طوری شکستش دادم که نگو و نپرس.فکر کنم قرار بود 100 هزار تومان بهم بدی.درست نمیگم علی جوون؟؟؟
علی:نه کی گفته؟من که یادم نمیاد.مسیرتون کجاست؟
مهدی:فرمانیه.****************
علی:جالبه مسیر منم اگه اشتباه نکنم همونجاست.
مهدی با پرسش علی درباره مسیر،100 هزار تومان را فراموش کرد و مشغول تماشای خیابان های کناری شد.علی برایش جالب بود که بداند آن ها در آن آدرس چه کار می کنند.
علی:خونتون اونجاست؟
نرگس خانم:آره.یه مدتی است که رفتیم اونجا.به محل کار من هم نزدیکه.
علی با خودش گفت:خدا را شکر که فقط خانه ی آن ها آن جاست و قرار نیست که با این دختر لوس و مسخره زیر یه سقف کار کنم.اما نه.گفت که محل کارم نزدیک اونجاست.یعنی ممکنه...
نرگس خانم در همین لحظه تمامی خیالات علی را به هم ریخت و گفت:تازه توی یه شرکت ساخت و پخش وسایل پخش کننده رسانه های دیجیتال کار می کنم.
آب پاکی روی دست های علی ریخته شد.انگار دیگر کارش مزه ی سابق را نداشت.حالش گرفته شد و ظاهراً مجبور بود دوباره با مهدی سر و کله بزند.
نرگس خانم:من قبل از این که به محل کارم بروم باید به دانشگاه بروم و رفتن به محل کار بعد از دانشگاه واسم خیلی سخته.ظاهراً مسیر دانشگاه من به مسیر شما می خوره.لطف می کنید که منو هر روز با خودتون تا یه جایی برسونید؟
علی صدایش را در گلویش تابی داد و آماده شد که با صدای بلند داد بزند و بگوید "نه!" اما مگر پیش مهدی می توانست همچین کاری کند.برای همین تصمیم گرفت که آرام بگوید نه اما با دیدن چشمان خشن و هم چون خون سرخ شده ی مهدی،نتوانست حرفی بزند و از ترس گفت:بله.چرا که نه.افتخاری هم هست برام.
بله دوستان.این گونه شد که علی مجبور شد چند روز در هفته نرگس خانم را با خودش به محل کارش ببرد و برساند.ظاهراً داستان قسمت اول قرار است که در این جا به پایان برسد.
تا درودی دیگر بدرورد
با سلام و درورد بر مدیران،اعضای فعال و اعضای عادی گیمفا که امیدوارم حال و احوالشان خوب باشد.پس از 24 ساعت فاصله نسبت به مقدمه ی سری داستانی "ازدواج=پایان یک گیمر؟؟؟" بازگشتم تا با قسمت نخست از این سری شما را همراه کنم.قبل از هر چیز مطمئن شوید که مقدمه و سری "عاقبت بداخلاقی" را مطالعه کرده اید تا با برخی شخصیت های اصلی آشنا شوید.مقدمه چینی را تمام کرده و سراغ داستان اصلی می روم.
قسمت اول از خط پایین شروع می شود:
علی پس از پریدن به داخل حیاط خانه و باز کردن در،توانست شبی را با معشوقه اش همراه باشد و با او لحظاتی خوش و تکرار نشدنی رقم بزند.فردای آن شب،علی ساعت 6 از خواب بیدار شد تا هر چه سریع تر خودش را به محل کارش برساند.علی در مسیر رسیدن به محل کارش،با بزرگترین نفرت زندگی اش روبه رو شد.مهدی صاحب کلوپی که چند سال پیش چند عدد بادمجان اعلا به علی هدیه داده بود،در کنار خیابان منتظر تاکسی ایستاده بود.در کنارش یک خانم جوان هم زندگی می کرد.سنش آن قدر کم بود که به نظر نمی رسید،همسر مهدی باشد بلکه بیشتر به نظر می رسید که دختر او باشد.علی که شوکه شده بود با خودش گفت:سوارش بکنم یا نکنم؟اگر سوارش کنم ممکن است مرا بشناسد و 100 هزار تومان عقب افتاده اش را از من بخواهد.خب من هم که الان 74 هزار تومان بیشتر ندارم پس ممکن است چند تا بادمجان دیگر هم به من هدیه کند.نه اصلاً به من چه!بگذار آن قدر کنار خیابان بمانند که بپوسند.
علی تصمیمش را گرفته بود و نمی خواست که آن ها را سوار کند و برساند.پس عینک آفتابی خودش را زد.پا را روی پدال گاز گذاشت و با سرعت تلاش کرد که از آن جا رد شود.اما مهدی از 100 تا مامور c.i.a هم حرفه ای تر بود و بالافاصله علی را شناخت.خودش را تا میانه خیابان کشاند و علی را صدا زد.علی خواست که بی اعتنایی کند اما دید که هر قدر فاصله اش بیشتر می شود،صدای مهدی هم بیشتر می شود.دلش نیامد که آن ها را تنها رها کند و همین باعث شد که دلش به رحم آمده و دنده عقب به پیش آن ها برود.علی از شدت اظطراب و ترسی که داشت و هم چنین با وجود خاطره ی بدی که قبلاً از دیدار با مهدی داشت،دستانش شروع به لرزیدن کرد و لکنت زبان گرفت.
علی:م..مهد...مهدی خا..مهدی خاااان،چچچههه طو...ری....ببببب....یی..اا.برس..وووو.نمت.مممم.خخ.ل.صص.ت..ههه.م.هس..سسس...تم
مهدی:مزاحمت نمیشم علی جوون اما حالا که اصرار می کنی باشه چشم.نرگس سوار شو.اقا ما را می رسونه/
علی داشت از اظطراب و استرس می مرد.سعی می کرد حرفی درباره گذشته زده نشود تا مهدی از 100 هزار تومانی که طلب کار بود،آگاه نشود.اما نرگس خانم خودش جلوتر از پدرش پیش قدمی کرد و سر صحبت را درباره قضایای گذشته باز کرد.
نرگس خانم:راستی بابا گفته بودی که علی دوست دوران جوانیت بوده.تعریف کن ببینم قضیه چی بود.
مهدی:اره.کلی باهاش call of duty بازی کردم.همیشه منو هد شات می کرد اما یه روز که جو گیر بود تو فیفا16 طوری شکستش دادم که نگو و نپرس.فکر کنم قرار بود 100 هزار تومان بهم بدی.درست نمیگم علی جوون؟؟؟
علی:نه کی گفته؟من که یادم نمیاد.مسیرتون کجاست؟
مهدی:فرمانیه.****************
علی:جالبه مسیر منم اگه اشتباه نکنم همونجاست.
مهدی با پرسش علی درباره مسیر،100 هزار تومان را فراموش کرد و مشغول تماشای خیابان های کناری شد.علی برایش جالب بود که بداند آن ها در آن آدرس چه کار می کنند.
علی:خونتون اونجاست؟
نرگس خانم:آره.یه مدتی است که رفتیم اونجا.به محل کار من هم نزدیکه.
علی با خودش گفت:خدا را شکر که فقط خانه ی آن ها آن جاست و قرار نیست که با این دختر لوس و مسخره زیر یه سقف کار کنم.اما نه.گفت که محل کارم نزدیک اونجاست.یعنی ممکنه...
نرگس خانم در همین لحظه تمامی خیالات علی را به هم ریخت و گفت:تازه توی یه شرکت ساخت و پخش وسایل پخش کننده رسانه های دیجیتال کار می کنم.
آب پاکی روی دست های علی ریخته شد.انگار دیگر کارش مزه ی سابق را نداشت.حالش گرفته شد و ظاهراً مجبور بود دوباره با مهدی سر و کله بزند.
نرگس خانم:من قبل از این که به محل کارم بروم باید به دانشگاه بروم و رفتن به محل کار بعد از دانشگاه واسم خیلی سخته.ظاهراً مسیر دانشگاه من به مسیر شما می خوره.لطف می کنید که منو هر روز با خودتون تا یه جایی برسونید؟
علی صدایش را در گلویش تابی داد و آماده شد که با صدای بلند داد بزند و بگوید "نه!" اما مگر پیش مهدی می توانست همچین کاری کند.برای همین تصمیم گرفت که آرام بگوید نه اما با دیدن چشمان خشن و هم چون خون سرخ شده ی مهدی،نتوانست حرفی بزند و از ترس گفت:بله.چرا که نه.افتخاری هم هست برام.
بله دوستان.این گونه شد که علی مجبور شد چند روز در هفته نرگس خانم را با خودش به محل کارش ببرد و برساند.ظاهراً داستان قسمت اول قرار است که در این جا به پایان برسد.
تا درودی دیگر بدرورد