امتیاز موضوع:
  • 3 رأی - میانگین امتیازات: 3.67
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5
داستان همو کامل کنیم، این داستان: پایان نامه درس تاریخ
#41
صبح روز بعد،بچه ها در لابی هتل همدیگر رو میبینن.
مهشید:بچه ها بیاید قبل از رفتن تو اون موزه یه سوالی از اهل محل بکنیم ببینیم قبلا چجوری بوده
پژمان:بابا حوصله دارینا،به نظرم تا وقتی هوا روشنه بریم یه ذره بگیردیم،شب که تاریک شد و کسی اونجا نبود یواشکی میریم تو تازه شب خوفش هم بیشتره
شب فرا رسیییییییید
بچه ها وارد موزه شدند ....
XOF... Kisses and hugs following by a big F you S0 (2)
پاسخ
#42
پژمان:صادق اون چراغ قوه رو بده
صادق:مگه چراغ قوه رو تو ورنداشتی؟
پژمان: Wall Blink
نازنین: من چراغ قوه اوردم ، از واسه خودم استفاده میکنیم.
راهرو کاملا سرد و تاریک بود و همه جا پر از حشره و عنکبوت های ریز و درشت بود.
بچه ها راه افتادند و از میان مجسمه ها و تابلو ها و نقاشی های جالب و ترسناک میگزشتند که ناگهان
پژمان جیغی کشید،همه با صورت های ورپریده برگشتند تا ببینند چه بلایی سر پژمان امده
پژمان که لکنت زبان گرفته بود گفت...
پاسخ
#43
گفت: مرد ..حسابی..جلو پاتو نگا..کن..پای منو له کردی!!
صادق: خب چکار کنم،خیلی تاریکه جایی رو نمیتونم ببینم!!
مهشید و نازنین: اوا.. قلبمون درومد از ترس!
صادق:(یواشکی به پژمان گفت) چقدر گفتم تقی و عباس رو بیاریم و بشن همگرومون. حالا باید اوا های این دخترا رو گوش بدیم.
...
در کوچه های کنار مسافرخانه و موزه:
صادق: آقا من یه ایکی ثانیه برم دنبال دستشویی بر میگردم.
پژمان: صادق اگه به تو باشه فک کنم تا 10 روز دیگه هم اینجا باشیم به هیچ موضوع تاریخی پی نمی بریم.برو ولی سریع باش...
صادق در دستشویی:
به به،آفتابه ناصرالدین شاه هم اینجاست،بهتره که تا میتونم افکار خودمو تو این محیط آرامش تحلیل کنم.
صدای در میاید تق تق:
صادق : پره حاجی
باز هم صدای در میاید و باز هم صدای در..
صادق:پژمان تویی؟ مرد حسابی الان چوقت شوخیه!
باز هم صدای در تند تر میشود 
صادق: مرتیکه الان میام لهت میکنم..
صادق در را باز میکند اما.. اما هیچکس اون بیرون نیست....
[تصویر:  cr0gox64emoz.gif]
پاسخ
#44
اون تیکه داستان که در مورد پاریس و اینا بود واقعی شد!  S0 (43)
...If you did know what i mean  S0 (2)
پاسخ
#45
(11-14-2015, 06:11 PM)Nothing Else Matters نوشته است: اون تیکه داستان که در مورد پاریس و اینا بود واقعی شد!  S0 (43)
...If you did know what i mean  S0 (2)
جلل خالق  S0 (5) خدایی راست میگیا S0 (43)
قرار بود کوروش سیامکی با عیسی پور بمب گذاری بکنن موقع بازی رئال و پاریسن ژرمن توی پاریس،قشنگ یادمه Blink مثل اینکه کارشونو کرد!! 
----------------------------------------------
دوستان داستان رو هم ادامه بدین حیفه خاک بخوره!!:

گفت: مرد ..حسابی..جلو پاتو نگا..کن..پای منو له کردی!!
صادق: خب چکار کنم،خیلی تاریکه جایی رو نمیتونم ببینم!!
مهشید و نازنین: اوا.. قلبمون درومد از ترس!
صادق:(یواشکی به پژمان گفت) چقدر گفتم تقی و عباس رو بیاریم و بشن همگرومون. حالا باید اوا های این دخترا رو گوش بدیم.
...
در کوچه های کنار مسافرخانه و موزه:
صادق: آقا من یه ایکی ثانیه برم دنبال دستشویی بر میگردم.
پژمان: صادق اگه به تو باشه فک کنم تا 10 روز دیگه هم اینجا باشیم به هیچ موضوع تاریخی پی نمی بریم.برو ولی سریع باش...
صادق در دستشویی:
به به،آفتابه ناصرالدین شاه هم اینجاست،بهتره که تا میتونم افکار خودمو تو این محیط آرامش تحلیل کنم.
صدای در میاید تق تق:
صادق : پره حاجی
باز هم صدای در میاید و باز هم صدای در..
صادق:پژمان تویی؟ مرد حسابی الان چوقت شوخیه!
باز هم صدای در تند تر میشود 
صادق: مرتیکه الان میام لهت میکنم..
صادق در را باز میکند اما.. اما هیچکس اون بیرون نیست....
[تصویر:  cr0gox64emoz.gif]
پاسخ
#46
که یکهو مهشید و نازنین میگویند پــــــــــــــــخ
و صادق از ترس میلرزد
پژمان هم به افتخار ایده جالب مهشید و نازنین دست میزند  S0 (62)
و صادق با ناراحتی از بابت ضایع شدن همراه همگروهانش از دستشویی خارج می شود S0 (2)
من واسش مجنون اونم لیلی :(

میگه دوسم داره آره خیلی :)

پاسخ
#47
نقل‌قول: که یکهو مهشید و نازنین میگویند پــــــــــــــــخ
و صادق از ترس میلرزد 
پژمان هم به افتخار ایده جالب مهشید و نازنین دست میزند  [تصویر:  s0%20(62).gif]
و صادق با ناراحتی از بابت ضایع شدن همراه همگروهانش از دستشویی خارج می شود [تصویر:  s0%20(2).gif]
و با خشم میگوید: دارم براتون،حالا ببینید!!

پژمان: خب شوخی بسه بنظر بهتره بریم از اهالی روستا چندتا سوال بپرسیم!
با موافقت اعضای گروه ، همگی به سمت خانه های اهالی روستا میروند!
یک خانه با در زنگ زده آنجاست!! صادق تا زنگ را میزند،ناگهان برق اتصالی پیدا میکند و جرقه ای سهمگین صادق را نقش زمین میکند.
اعضای گروه چندین بار صادق را صدا میزنند! اما صادق تکان نمیخورد، پژمان از ترس میلرزد و میگوید اگه چیزیش شده باشه به خانوادش چی بگیم. ناگهان نازنین گریه اش شروع میشود! همه ناراحتند وخدا خدا میکنند تا او به هوش بیاید.
ناگهان صادق با سرعت میپرد و میگوید: بـ*ل*اخ 8122  ( S0 (2) ) گفته بودم دارم براتون!
اعضای گروه با اعصابانیت شروع به کتک زدن صادق میکنند ناگهان پیرمردی با چماق از در خانه بیرون می آید و به سمت بچه های گروه حمله ور میشود.
همه فرار میکنند و صادق جا میماند و پیرمرد با چماق از خجالتش در می آید... بچه ها از آنجا خیلی دور میشوند و وقتی پشت سر خود را میبینند، متوجه میشوند که صادق پیدایش نیست! پژمان میگوید من میرم دنبال صادق شما همین جا بمانید...اما تا نزدیک آن خانه میشود نه خبر از صادق است نه از آن پیرمرد!! ولی متوجه میشود مقدار زیادی خون روی زمین ریخته شده! ذرات خون را دنبال میکند..در خانه ی پیرمرد باز است...به داخل میرود، خون زیادی رو زمین کشیده شده و پژمان با ترس آنرا تعقیب میکند..ناگهان در بسته میشود اما.. پژمان خیلی ترسید به سمت در ورودی آن خانه بازمی گردد اما هر چه تلاش میکند در باز نمیشود!! به پست سر خودش نگاه میکند.. اما با منظره وحشتناکی رو به رو میشود....
[تصویر:  cr0gox64emoz.gif]
پاسخ


موضوع‌های مشابه…
موضوع نویسنده پاسخ بازدید آخرین ارسال
  داستان-چگونه والدین را برای خریدPS4راضی کنیم؟ Rise of Duty 70 58,072 05-12-2022, 06:13 AM
آخرین ارسال: samawahm106
  (داستان)راضی کردن خانواده برای خرید پلی فور sepehrssd 4 1,874 08-26-2019, 09:02 PM
آخرین ارسال: White Beard
  داستان گاد آف وار ۲۰۱۸ AtabakT 0 1,686 10-16-2018, 08:55 PM
آخرین ارسال: AtabakT
  داستان رویای یک سرمربی Origami2008 0 1,507 08-09-2018, 10:59 AM
آخرین ارسال: Origami2008
  [داستان] شوالیه تاریکی Darkmax204 2 2,174 08-09-2018, 03:32 AM
آخرین ارسال: White Beard

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان