ارسالها: 71
موضوعها: 0
تاریخ عضویت: Aug 2015
پلتفرم های شما:
صبح روز بعد،بچه ها در لابی هتل همدیگر رو میبینن.
مهشید:بچه ها بیاید قبل از رفتن تو اون موزه یه سوالی از اهل محل بکنیم ببینیم قبلا چجوری بوده
پژمان:بابا حوصله دارینا،به نظرم تا وقتی هوا روشنه بریم یه ذره بگیردیم،شب که تاریک شد و کسی اونجا نبود یواشکی میریم تو تازه شب خوفش هم بیشتره
شب فرا رسیییییییید
بچه ها وارد موزه شدند ....
XOF... Kisses and hugs following by a big F you
ارسالها: 270
موضوعها: 17
تاریخ عضویت: Jul 2013
پلتفرم های شما:
گفت: مرد ..حسابی..جلو پاتو نگا..کن..پای منو له کردی!!
صادق: خب چکار کنم،خیلی تاریکه جایی رو نمیتونم ببینم!!
مهشید و نازنین: اوا.. قلبمون درومد از ترس!
صادق:(یواشکی به پژمان گفت) چقدر گفتم تقی و عباس رو بیاریم و بشن همگرومون. حالا باید اوا های این دخترا رو گوش بدیم.
...
در کوچه های کنار مسافرخانه و موزه:
صادق: آقا من یه ایکی ثانیه برم دنبال دستشویی بر میگردم.
پژمان: صادق اگه به تو باشه فک کنم تا 10 روز دیگه هم اینجا باشیم به هیچ موضوع تاریخی پی نمی بریم.برو ولی سریع باش...
صادق در دستشویی:
به به،آفتابه ناصرالدین شاه هم اینجاست،بهتره که تا میتونم افکار خودمو تو این محیط آرامش تحلیل کنم.
صدای در میاید تق تق:
صادق : پره حاجی
باز هم صدای در میاید و باز هم صدای در..
صادق:پژمان تویی؟ مرد حسابی الان چوقت شوخیه!
باز هم صدای در تند تر میشود
صادق: مرتیکه الان میام لهت میکنم..
صادق در را باز میکند اما.. اما هیچکس اون بیرون نیست....
ارسالها: 1,203
موضوعها: 77
تاریخ عضویت: Jan 2013
اون تیکه داستان که در مورد پاریس و اینا بود واقعی شد!
...If you did know what i mean