11-29-2015, 06:30 PM
به نام خدا
عنوان داستان :زجر و بدختی سبک داستان : ترسناک نویسنده : امیر محمد رضوانی
سخن نویسنده :
واقعا معذرت میخوام بابت دی شدن داستان ... به دلیل کمبود وقت دیر نوشتم.
اگر قسمت قبلی یادتان رفته به لینک زیر وارد شوید :
پیشنهاد می کنم به دلیل طولانی شدن زمان مطالعه فرمایید .
شروع داستان :
سقف لحظه به لحظه به زمین نزدیکتر میشود.
سامانتا با دستان لرزانش به سمت سومین جسد حرکت میکند.
کنار جسد مینشیند و چاقو را بدون اندکی تامل در بدن او فرو میکند و بدنش را میشکافد.
خون به صورت سم میپاشد ولی سم اهمیتی نمیدهد ... جسم نقره ای رنگی را در معده ی جسد مشاهده میکند.
حالت تهوع خود را کنترل میکند و کلید را از بدن جسد خارج میکند.
با سرعت به سمت در میرود و در را باز میکند.
به دیوار تکیه میدهد و نفس عمیقی میکشد ... با صدای فریادی از جای خود میپرد.
.
.
.
ویلیام : اه ... چقدر اینجا کثیفه ... چند وقته کسی اینجا نیومده؟
قطرههای آویزان سقف بر چالههای پر از آب زمین میریختند.
محیط بسیار تاریک بود و فقط نور کمی دیده میشود.
ویلیام : چقدر اینجا بوی خون میاد ... از این بود بدم میاد.
اسلحه اش را از بغل شلوارش خارج میکند و چراغ قوه ی اسلحه اش را نیز روشن میکند.
اطراف را به چراغ قوه چک میکند.
تکه کاغذی را بر روی زمین میبیند و آن را برمیدارد.
بر روی کاغذ نوشته شده بود:
"18 مارچ 2010
روز زنده کردن انسانها"
ویلیام : چه معنی میتونه داشته باشه؟
پشت کاغذ را نیز نگاهی انداخت و چیزی جز قطره های خون ندید.
از جایش بلند شد.
ناگهان از اتاق بغل صدای آژیری بلند شد.
ویلیام نور قرمز رنگی را از لای در دید که خاموش و روشن میشود.
آرام آرام به اتاق نزدیک شد و وارد اتاق شد.
صدای عجیبی به گوشش میرسید ... به سمت دیوار رفت و پشت آن تکیه داد.
نفس عمیقی کشید و آن سمت را نگاهی کرد.
فردی بر روی زمین دراز کشیده بود و در حال خوردن چیزی بود.
ویلیام از پشت دیوار خارج شد و تفنگ را بر روی صورت او نشانه گرفت.
موجود دست از خوردن برداشت ... سرشرا بالا برد و با دهان خونی به ویلیام نگاهی انداخت.
برق قطع شد ... ویلیام تفنگش را به عقب آورد و اطراف خود را نگاهی انداخت.
صدای قدم زدن و خوردن از همهجا شنیده میشد.
ویلیام به در خود میچرخید و به شدت دلهره داشت.
نفس نفس زنان چراغ قوهی اسلحهاش را روشن کرد.
موجود در مقابل او قرار داشت.
.
.
.
سم با سرعت به سمت طبقهی بالا حرکت کرد.
در راه چند بار زمین خود و بلند شد .
فریاد لحظه به لحظه بلندتر میشد.
سم به سرعت به طبقه ی بالا رسید .
او در نیمهبازی را دید ... نور از داخل در نمایان بود و سم با شک به داخل آن شتافت.
نور چشمش را اذیت میکند ... دستش را مقابل نور قرار میدهد تا چشمش را ازار ندهد.
کریس به تختی به شکل عمودی متصل شده بود و جلو را نگاه میکرد.
لولهها خاکستری رنگ و خونی به اون نزدیک و نزدیک تر میشدند.
صداییاز داخل بلندگوشنیده میشود.
صدای ناشناس : خوشحالم کهاز امتحان قبلی پیروز دراومدی ... این یک
امتحان جدیده ... زمین رو نگاه کن.
یک ترازو بر روی زمین قرار داره ... تو باید یکیاز انگشتاتو قطع کنی و بر روی ترازو قرار بدی.
شوکبسیارعجیبی به سامانتا وارد شد ... نمیدانست که باید چه انتخابی کند.
سامانتا : به هرحال جان یک انساناز انگشتمن باارزش تره.
چاقورا برداشت ... دستشرا بر رویمیز قرارداد.
با استرس فراوان و لرزانلرزان چاقورا بر رویانگشت سبابهاش قرارداد .
از طرفیترساز درد و از طرفی داد و فریاد و کریس مانعاز کار او میشد.
بر ترسش غلبه کرد و شروعکرد به بریدن .
تکهایاز لباس خودرا کند و زیردندانهایش قرارداد .
خوناز بغل انگشتانش جاری شد ... سامانتا نتوانست دردرا تحمل کند و جیغ بلندی کشید .
به کارش ادامهداد و انگشتش را بهطور کامل قطع کرد.
تاب نیاورد و به سرعت انگشتشرا برروی ترازو انداخت.
حرکت لولهها فطع شد.
سامانتا بر روی زمین افتادهبود و دستشرا فشار میداد تا خونیاز بدنش نرود.
تکهای از لباسشرا بر روی انگشتش قرارداد.
به سمت کریس رفت و درستشرا باز کرد .
کریس برروی زمین افتاد .
سرفه کنان از سامانتا تشکری کرد و سعی کرد که بلند شود.
چراغ قرمزی روشن شد.
در کم کم در حال بسته شدن بود.
سامانتا : عجله کن ... باید به اون در برسیم .
سم کریس را از روی زمین بلند کرد و لنگ لنگان به سمت در حرکت کرد.
کریس : اون پشت رو ببین .
موجودی سیاهرنگ در حال تماشای آن ها بود.
سم : دیدمش ... بهتره فرار کنیم.
سم و کریس از زیر در رد شدند و در بسته شد.
کریس بر روی زمین نشست و به دیوار تکیه داد ... نفس عمیقی کشید .
ناگهان فردی محکم به دیوار کوبید و گفت : بچه ها خواهشا دررا باز کنید.
یه چیزی اینجاست.
سم نگاهی به در انداخت.
اصلا مگه داریم؟؟؟مگه میشه؟؟؟
بقیه استودیو ها یاد بگیرن
psn id : amir110111112