امتیاز موضوع:
  • 1 رأی - میانگین امتیازات: 5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5
ماجراجویی|قسمت دوم
#1
به نام خدا
شروع داستان(روزنه های امید)
 

حس ناامیدی وجود جیسون را پر کرده بود.

به دوردست ها که چیزی جز برف نبود خیره شده بود.

صورت او از شدت سرما مانند خون قرمز شده بود.

دست به سینه به داخل هواپیما برگشت.

هواپیمایی که متلاشی شده بود.

اجساد مردم را می دید...به سمت چمدان ها می رفت.

از چمدان قهوه ای رنگ یکی از مسافران لباس گرمی پیدا کرد و پوشید.

حال مقدارکمی احساس گرما می کرد.

بازویش درد می کرد...دستش را به بازویش گرفت.

در هواپیما را باز کرد.

طوفان در حال شروع شدن بود...برف با سرعت زیادی به صورت او میخورد.

گویی کسی سیلی محکمی به صورت او می زند.

خورشید را نمی دید...گویی خورشید خود را پشت طوفان پنهان کرده است.

نفس عمیقی کشید و به راه افتاد.

دنبال روزنه ی امیدی میگشت...روزنه ای که باعث شود به چیزی جز مرگ فکر کند.

در دلش از خدا طلب کمک می کرد.

سعی می کرد سرش را در داخل کاپشن ببرد تا کمتر احساس گرما بکند.

پس از جست و جو های فراوان روزنه ی امیدی را در نا امیدی پیدا کرد.

در دوردست غار بزرگی را میدید.

غاری با دهانه ی بزرگ و فاقد اندکی روشنایی.

چشمانش را در برابر سرما بست و به سمت غار حرکت کرد.

قندیل هایی که در سقف غار وجود داشتند به نظر از چاقو هم برنده تر و تیز تر بودند.

به تاریکی رسید و بر دیواره ی سرد غار تکیه داد.

سعی می کرد تا با بازدم خود دستانش را گرم نگه دارد ولی خبری از گرما نیست.

زمانی نگذشته بود که در خواب آرامی فرو رفت.

.

.

.

از خواب بلند شد...خبری از طوفان دهشتناک نبود.

خورشید سینه خیز از بالای کوه ها بالا می آمد تا نور خود را به غار برساند.

صدای قدم های محکمی از بیرون غار می آید.

جیسون در پشت سنگی بزرگ قایم شد تا از ترس فرار کند.

صدا لحظه به لحظه به او نزدیک میشد و ترس مانند باطلاقی جیسون را به داخل خود میکشید.

دستش را بر روی لبه های سنگ قرار داد و سرش را بالا برد تا ببیند که چه چیزی در انتظار اوست.

فرد بسیار بلند قد و پرمویی وارد غار شد.

صدای نفس کشیدن او دل جیسون را می لرزاند.

مو های موجود سفید بود...مانند شیر پنجه های بسیار بلندی داشت.

جیسون با اولین نگاه دریافت که احتمال دارد که او یک یتی باشد.

دندان های بلندی مانند خون آشام در دهان او وجود داشت.

به نظر میرسید که می تواند درسته سر جیسون را ببلعد.

جیسون در پشت سنگ خشکش زده بود و فقط به موجود خیره شده بود.

چیز های وحشتناکی در مورد این موجود شنیده بود.

یتی به انتهای غار رفت و پس از بلعیدن خرگوشی که در دستان نیرومندش بود بر روی زمین نشست.

جیسون با قدم های سبک سعی کرد که از غار دهشتناک خارج شود.

ناگهان یتی متوجه او شد...بلند شد و با فریادی بلند به دنبال او راه افتاد.

تمام روزنه های امید در قلب جیسون نابود شد و شروع کرد به فرار از ترس خود.

قدم هایش را به سختی بر روی برف و یخ قرار میداد و فرار می کرد.

فرار تنها چیزی بود که به آن قرار می کرد.

برف شدیدی به راه افتاد.

جیسون تا یک قدمی خود را نمیتوانست ببند.

پشت خود را دیدی...خبری از غول برفی نبود.

پایش به سنگی گیر کرد و از جایی بلند به پایین افتاد.

بیهوش شد.

.

.

.

جیسون از خواب پرید...خود را بر روی تخت بسیار گرمی دید.

آرزوی همچین گرمایی به دلش مانده بود.

پتویش را کنار زد.

زخم او پوشانده شده بود و دیگر احساس درد نمی کرد.

لامپی وجود نداشت و  او با چند شمع می توانست اتاق را ببیند.

احساس آرامش عجیبی در قلب خود احساس می کرد و دیگر خبری از ناامیدی نبود.

اطراف را نگاهی می انداخت.

وسایل رنگارنگ زیبایی اتاق را تزیین کرده بودند و جیسون از این تنوع رنگ لذت میبرد.

در باز شد و زن زیبارویی داخل اتاق شد و با زبانی ناشناخته چیزی به دوستانش گفت.

جیسون ابتدا غافلگیر شد و سپس به این وضع عادت کرد.

زن او را به تختش همراهی کرد و سپس پتو را بر روی او کشید.

صدای بلندی مانند شلیک تیر از دور شنیده شد.

سقف خراب شد و بر روی زمین افتاد.

جیسون از روی تخت بلند شد و در را باز کرد.

هلی کوپتری با صدای بلندی از بالای سر او رد شد.

فرزندان روستایی بازی را ول کرده و سپس به خانه های می شتافتند.

سرباز ها وارد خانه ها می شدند.

صدای جیغ مردم بی گناه همراه با صدای شلیک اسلحه شنیده می شد.

جیسون زن را به خانه فرستاد و پشت سنگی قایم شد.

جیسون:لعنتی...لعنتی...لعنتی.

آتش جایگزین زیبایی روستا شد...خون همه جارا فرا گرفته بود.

جیسون به پشت سربازی رسید.

با دستانش او را خفه کرد...جسدش را بر روی زمین انداخت و تفنگش را برداشت.

به سمت سربازی دوید و با اسلحه به صورت او کوبید.

موتوری را دید.

سوار آن شد و آن را روشن کرد.

با سرعت به راه افتاد.

سرابازان متوجه او شدند و با ماشین و هلی کوپتر به جون او افتادند.

ماشین ها با سرعت به جیسون رسیدند و سعی بر کشتن او داشتند.

جیسون با تفنگش تیری بر صورت راننده زد...به ماشین نزدیک شد و بر روی ماشین پرید.

راننده را به کنار پرتاب کرد و شروع به رانندگی کرد.

بالگرد نیز شروع به تیر زدن کرد.

تیر های بالگرد به زمین میخوردند و برف ها به هوا میپاشیدند.

ماشینی با سرعت به جیسون نزدیک شد.

سرباز از داخل ماشین کناری شروع به تیر زدن کرد.

جیسون در ماشین به جست و جو پرداخت و چاقویی را در داخل داشبورد برداشت.

نشونه گیری کرد و 

چاقو را به داخل چشم سرباز پرتاب کرد...سرباز مرد و سرش بر روی فرمان افتاد.

ماشین چپ کرد و چند بار به سمت چپ چرخید.

ماشین به سرپایینی ترسناکی رسید و خود به خود بر روی زمین میلغزید.

جیسون اسلحه را برداشت و از پنجره خارج شد.

بالگرد ارتفاع کمی داشت و جیسون به راحتی فردی که آن را کنترل می کرد را دید.

اسلحه ی خود را برداشت و تیری به او زد...تیر شیشه را شکاند و در سر او فرو رفت.

بالگرد چند بار به دور خود چرخید و به زمین خورد.

جیسون نیز از پنجره ی ماشین بر روی سرپایینی افتاد و بر روی زمین کشیده می شد.

پره های بالگرد از جایشان کنده شدند و با سرعت به سمت جیسون می آمدند.

جیسون در مقابل خود دره ای بلند را دید

خود را به سمت چپ کشید و پره های هواپیما  از بغل او رد شد و از دره به پایین افتاد.

جیسون چاقوی خود را از جیبش در آورد و بر روی زمین زد و کشید تا جلوی افتادن از  دره را بگیرد.

به لبه ی پرتگاه رسید و چاقو توانست او را بر لبه ی پرتگاه نگه دارد.

خبر بدی در راه بود.

ماشین لحظه به لحظه به سمت او نزدیک می شد.

پایان

 

 
 
[تصویر:  VabQe.jpg]
اصلا مگه داریم؟؟؟مگه میشه؟؟؟
بقیه استودیو ها یاد بگیرن
psn id : amir110111112
پاسخ
#2
خجالت نمیکشی ؟  :D 
قضیه زن یبا  S0 (45)
پاسخ
#3
(09-30-2015, 05:39 PM)ali-222 نوشته است: خجالت نمیکشی ؟  :D 
قضیه زن یبا  S0 (45)

ای بابا
چرا همه چیز رو به مسخره میگیرید؟؟؟
اون همه زحمت کشیدم و شما گیر دادی به اون؟؟؟
[تصویر:  VabQe.jpg]
اصلا مگه داریم؟؟؟مگه میشه؟؟؟
بقیه استودیو ها یاد بگیرن
psn id : amir110111112
پاسخ
#4
(09-30-2015, 05:41 PM)last of amir نوشته است:
(09-30-2015, 05:39 PM)ali-222 نوشته است: خجالت نمیکشی ؟  :D 
قضیه زن یبا  S0 (45)

ای بابا
چرا همه چیز رو به مسخره میگیرید؟؟؟
اون همه زحمت کشیدم و شما گیر دادی به اون؟؟؟
خجالت 
مگه تو بچه مسلمون نیستی ؟
پاسخ
#5
(09-30-2015, 05:42 PM)ali-222 نوشته است:
(09-30-2015, 05:41 PM)last of amir نوشته است:
(09-30-2015, 05:39 PM)ali-222 نوشته است: خجالت نمیکشی ؟  :D 
قضیه زن یبا  S0 (45)

ای بابا
چرا همه چیز رو به مسخره میگیرید؟؟؟
اون همه زحمت کشیدم و شما گیر دادی به اون؟؟؟
خجالت 
مگه تو بچه مسلمون نیستی ؟
چه ربطی داره؟؟؟
چون من مسلمونم 
همه باید زشت باشن؟؟؟
اصلا دلیل خوبی نیست
دوست ندارم در موردش بحث کنم

https://forum.gamefa.com/Thread-%D9%85%D...9%88%D9%84
لینک قسمت قبل
[تصویر:  VabQe.jpg]
اصلا مگه داریم؟؟؟مگه میشه؟؟؟
بقیه استودیو ها یاد بگیرن
psn id : amir110111112
پاسخ
#6
خسته نباشی داستان قشنگی بود موفق باشی  3 3
[تصویر:  Serv5.jpg]
Negan
پاسخ
#7
ممنون عالی بود مثل قسمت قبلی 
منحرف  167
[تصویر:  qfal6dw58t6yf733ll8a.jpg]
پاسخ
#8
خوب بود ولی خوب خیلی شبیه بازی های far cry 3 , fc4 هست


 [تصویر:  Screen_Shot_2016-06-12_at_5.02.41_PM.0.png]
پاسخ
#9
داداش اتفاقا اصلا قصدم نبود که شبیه اونا بشه
نمیدونم چجوری این اتفاق افتاد
[تصویر:  VabQe.jpg]
اصلا مگه داریم؟؟؟مگه میشه؟؟؟
بقیه استودیو ها یاد بگیرن
psn id : amir110111112
پاسخ
#10
سلام ممنون عالی بود ولی اون گرگ نماهه تو همه ی داستان هات هست :D  دوست عزیز بنویس و لطفا هیچ محدودیتی را در نظر نگیر (همان که یکی از ماربران گفتند زن چیه و این حرفا) و تا می تونی عالی بنویس
پاسخ


موضوع‌های مشابه…
موضوع نویسنده پاسخ بازدید آخرین ارسال
  من هنوز زنده ام (قسمت سوم) alone gamer2 2 2,097 09-05-2016, 09:48 PM
آخرین ارسال: alone gamer2
  من هنوز زنده ام (قسمت دوم) alone gamer2 2 2,367 08-27-2016, 01:37 AM
آخرین ارسال: Maziyar Hemmati
  من هنوز زنده ام (قسمت اول) alone gamer2 8 3,437 08-23-2016, 05:29 PM
آخرین ارسال: centurion
  شیطان باز می گردد | قسمت دوم Geralt-Of-Rivia 7 3,191 04-14-2016, 11:51 PM
آخرین ارسال: Geralt-Of-Rivia
  شیطان باز می گردد | قسمت اول Geralt-Of-Rivia 11 4,290 04-08-2016, 02:52 PM
آخرین ارسال: Be the story

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 4 مهمان