08-23-2016, 10:35 AM
(آخرین ویرایش: 08-24-2016, 07:07 AM، توسط alone gamer2.)
ساعت ۹ صبحه و من هنوز به درخت ها خیره شدم. نمی دونم چرا نمی تونم ازشون دل بکنم در حالی که فقط از یه مشت پلاستیک و آهن ساخته شدن، خودم هم می دونم که نمی تونم تا ابد گذشته ام رو با خودم یدک بکشم ولی من به شدت بهش وابسته شدم و شاید نتونم بیخیالش بشم. اما چیزی که الان مهمه زندگی انسان هاست. زمین به شدت آلوده شده و نمی دونم قراره چه بلایی سرمون بیاد؟ چند وقت پیش دولت یک شرکت به نام Clear life رو تاسیس کرد تا هر جور شده یه راهی برای محافظت از انسان ها پیدا کنه، منم ۳۰ درصد از سهام اون رو خریدم و تا حالا کمک های زیادی کردم ولی متاسفانه اوضاع اون طوری که باید باشه نیست و وضعیت زمین هر روز داره بدتر و بدتر میشه.
ولی نمی دونم چرا امروز یه احساس خاص دارم؟ تا حالا این قدر به درخت ها خیره نشده بودم، نمی دونم چه چیزی در انتظارمه ولی بهتره که باهاش روبرو بشم. امیدوارم بتونم بالاخره به این کابوس لعنتی پایان بدم.
خب مثل اینکه همسر و دخترم هم بیدار شدن، بهتره برم پایین پیش اونا.
.
.
Damon از پله ها پایین رفته و به سمت آشپزخانه می رود.
.
.
Damon: صبح به خیر عزیزم.
ماریا: صبح به خیر... بازم به درخت ها خیره شده بودی؟
Damon: آره بازم یاد گذشته ها افتادم.
امیلی: سلام پدر.
Damon: سلام دخترم حالت چطوره؟
امیلی: ...
.
.
او بدون اینکه جوابی بدهد به اتاقش بر می گردد.
.
.
Damon: پس چرا جوابم رو نداد؟
ماریا: تو بیش از حد غرق کارهات شدی و اون از این موضوع ناراحته.
Damon: ولی اون دیگه بزرگ شده و ۱۸ سالشه باید یه سری چیز ها رو درک کنه.
ماریا: راستی صبحانه نمی خوری؟
Damon: خیلی اشتها ندارم، شاید بعداً یه چیزی خوردم.
.
.
ناگهان گوشی Damon زنگ میخورد.
.
.
Damon: الو؟
Darian: سلام رفیق چطوری؟
Damon: آه... خواهشاً منو با این اسم صدا نکن، حالا بگو ببینم چی میخوای؟
Darian: باید بگم ما امشب تو Clear life ترتیب یک جلسه محرمانه رو دادیم که تو هم باید توش حضور داشته باشی.
Damon: محرمانه؟ آخه چرا؟
Darian: امشب ساعت ۹ منتظرم.
Damon: قطع نکن... Darian?... darian
ماریا: ببینم اتفاقی افتاده؟
Damon: نه، فقط یه جلسه ساده اس که قراره امشب برگزار بشه.
ماریا: مطمئنی که حالت خوبه؟
Damon: آره... کاملاً.
.
.
***ساعت ۹ شب، شرکت Clear life***
.
.
Damon ماشینش را کنار شرکت پارک می کند و پیاده می شود.
او دو نگهبان را می بیند که جلوی در شرکت ایستاده اند.
.
.
نگهبان: آقا، ممکنه کارت شناساییتون رو ببینم؟
Damon: البته... بفرمایید.
نگهبان: میتونید برید داخل، جلسه در طبقه آخر برگزار میشه.
.
.
Damon وارد شرکت میشود و به سمت آسانسور می رود.
او سوار آسانسور شده و به طبقه ۴۶ می رود.
وقتی از آسانسور خارج می شود Darian را می بیند که به سمت او می آید.
.
.
Darian: سلام رفیق، چطوری؟
Damon: بهت گفته بودم که منو این طوری صدا نکن، ما دیگه دوست نیستیم، همه چیز بین ما تموم شده.
Darian: این قدر سخت نگیر، بشین یه چیزی بخور.
Damon: فکر می کردم موضوع مهمی هست که یه جلسه محرمانه برگزار کردین ولی ظاهراً که اینجا جشن گرفتین!
Darian: بعد از این همه کار و تلاش برای نجات زمین بد نبود یه استراحتی به خودمون بدیم
Damon: بهتر نیست زودتر بری سر اصل مطلب؟
Darian: تند نرو، به موقعش همه چی رو میفهمی.
.
Darian: آقایون خواهش می کنم سکوت رو رعایت کنید، باید موضوع مهمی رو باهاتون در میان بزارم.
Darian: ما تا حالا تلاش های زیادی برای نجات زمین و انسان ها انجام دادیم که متاسفانه هیچ کدوم به نتیجه نرسید، اما امشب میخوام طرح جدیدی رو ارائه کنم.
راستش به نظر من جون اون انسان های ضعیف و بدرد نخور اونقدر ها هم ارزش نداره.
به نظرتون بهتر نیست ما که قدرت و ثروت بیشتری داریم جامعه رو کنترل کنیم؟
.
.
همه سخنان او را تایید می کنند اما Damon چیز هایی را که می شنود باور نمی کند.
.
.
Darian: خب پس به نظرتون بهتر نیست جون اون انسان های ضعیف رو بگیریم تا زندگی برای خودمون راحت تر باشه؟
.
.
باز هم همه سخنان او را تایید می کنند که ناگهان Damon با داد و فریاد می گوید:
.
.
Damon: ولی این خلافه انسانیته، به چه قیمتی میخوای اون ها رو از سر راهت برداری؟ مگه اونا چه ضرری به شما ها رسوندن؟
.
.
Darian او را به کناری میکشد و می گوید: ببینم نکنه خاطرات گذشته رو فراموش کردی؟ نکنه بچگی هامون رو یادت رفته؟ هان؟ نکنه واقعاً یادت رفته که اون روز کنار اون رودخانه بهت چی گفتم؟
Darian دستش را روی شانه Damon می گذارد و می گوید: گوش کنDamon بهتره گذشته ها رو بریزی دور، این چیزیه که به نفع ماست.
.
.
Damon دست Darian را پس می زند و می گوید: ترجیح میدم جزو همونایی باشم که قراره نابودشون کنی.
.
.
Damon به سمت آسانسور می رود تا از شرکت خارج شود اما Darian می گوید: صبر کن.
Darian: خیلی سعی کردم که نظرت رو در مورد اعتقاداتت عوض کنم ولی از همون بچگی کله شق بودی.
.
.
باید خیلی وقت پیش از این بازی پرتت می کردم بیرون... (صدای شلیک)
ادامه دارد...
ولی نمی دونم چرا امروز یه احساس خاص دارم؟ تا حالا این قدر به درخت ها خیره نشده بودم، نمی دونم چه چیزی در انتظارمه ولی بهتره که باهاش روبرو بشم. امیدوارم بتونم بالاخره به این کابوس لعنتی پایان بدم.
خب مثل اینکه همسر و دخترم هم بیدار شدن، بهتره برم پایین پیش اونا.
.
.
Damon از پله ها پایین رفته و به سمت آشپزخانه می رود.
.
.
Damon: صبح به خیر عزیزم.
ماریا: صبح به خیر... بازم به درخت ها خیره شده بودی؟
Damon: آره بازم یاد گذشته ها افتادم.
امیلی: سلام پدر.
Damon: سلام دخترم حالت چطوره؟
امیلی: ...
.
.
او بدون اینکه جوابی بدهد به اتاقش بر می گردد.
.
.
Damon: پس چرا جوابم رو نداد؟
ماریا: تو بیش از حد غرق کارهات شدی و اون از این موضوع ناراحته.
Damon: ولی اون دیگه بزرگ شده و ۱۸ سالشه باید یه سری چیز ها رو درک کنه.
ماریا: راستی صبحانه نمی خوری؟
Damon: خیلی اشتها ندارم، شاید بعداً یه چیزی خوردم.
.
.
ناگهان گوشی Damon زنگ میخورد.
.
.
Damon: الو؟
Darian: سلام رفیق چطوری؟
Damon: آه... خواهشاً منو با این اسم صدا نکن، حالا بگو ببینم چی میخوای؟
Darian: باید بگم ما امشب تو Clear life ترتیب یک جلسه محرمانه رو دادیم که تو هم باید توش حضور داشته باشی.
Damon: محرمانه؟ آخه چرا؟
Darian: امشب ساعت ۹ منتظرم.
Damon: قطع نکن... Darian?... darian
ماریا: ببینم اتفاقی افتاده؟
Damon: نه، فقط یه جلسه ساده اس که قراره امشب برگزار بشه.
ماریا: مطمئنی که حالت خوبه؟
Damon: آره... کاملاً.
.
.
***ساعت ۹ شب، شرکت Clear life***
.
.
Damon ماشینش را کنار شرکت پارک می کند و پیاده می شود.
او دو نگهبان را می بیند که جلوی در شرکت ایستاده اند.
.
.
نگهبان: آقا، ممکنه کارت شناساییتون رو ببینم؟
Damon: البته... بفرمایید.
نگهبان: میتونید برید داخل، جلسه در طبقه آخر برگزار میشه.
.
.
Damon وارد شرکت میشود و به سمت آسانسور می رود.
او سوار آسانسور شده و به طبقه ۴۶ می رود.
وقتی از آسانسور خارج می شود Darian را می بیند که به سمت او می آید.
.
.
Darian: سلام رفیق، چطوری؟
Damon: بهت گفته بودم که منو این طوری صدا نکن، ما دیگه دوست نیستیم، همه چیز بین ما تموم شده.
Darian: این قدر سخت نگیر، بشین یه چیزی بخور.
Damon: فکر می کردم موضوع مهمی هست که یه جلسه محرمانه برگزار کردین ولی ظاهراً که اینجا جشن گرفتین!
Darian: بعد از این همه کار و تلاش برای نجات زمین بد نبود یه استراحتی به خودمون بدیم
Damon: بهتر نیست زودتر بری سر اصل مطلب؟
Darian: تند نرو، به موقعش همه چی رو میفهمی.
.
Darian: آقایون خواهش می کنم سکوت رو رعایت کنید، باید موضوع مهمی رو باهاتون در میان بزارم.
Darian: ما تا حالا تلاش های زیادی برای نجات زمین و انسان ها انجام دادیم که متاسفانه هیچ کدوم به نتیجه نرسید، اما امشب میخوام طرح جدیدی رو ارائه کنم.
راستش به نظر من جون اون انسان های ضعیف و بدرد نخور اونقدر ها هم ارزش نداره.
به نظرتون بهتر نیست ما که قدرت و ثروت بیشتری داریم جامعه رو کنترل کنیم؟
.
.
همه سخنان او را تایید می کنند اما Damon چیز هایی را که می شنود باور نمی کند.
.
.
Darian: خب پس به نظرتون بهتر نیست جون اون انسان های ضعیف رو بگیریم تا زندگی برای خودمون راحت تر باشه؟
.
.
باز هم همه سخنان او را تایید می کنند که ناگهان Damon با داد و فریاد می گوید:
.
.
Damon: ولی این خلافه انسانیته، به چه قیمتی میخوای اون ها رو از سر راهت برداری؟ مگه اونا چه ضرری به شما ها رسوندن؟
.
.
Darian او را به کناری میکشد و می گوید: ببینم نکنه خاطرات گذشته رو فراموش کردی؟ نکنه بچگی هامون رو یادت رفته؟ هان؟ نکنه واقعاً یادت رفته که اون روز کنار اون رودخانه بهت چی گفتم؟
Darian دستش را روی شانه Damon می گذارد و می گوید: گوش کنDamon بهتره گذشته ها رو بریزی دور، این چیزیه که به نفع ماست.
.
.
Damon دست Darian را پس می زند و می گوید: ترجیح میدم جزو همونایی باشم که قراره نابودشون کنی.
.
.
Damon به سمت آسانسور می رود تا از شرکت خارج شود اما Darian می گوید: صبر کن.
Darian: خیلی سعی کردم که نظرت رو در مورد اعتقاداتت عوض کنم ولی از همون بچگی کله شق بودی.
.
.
باید خیلی وقت پیش از این بازی پرتت می کردم بیرون... (صدای شلیک)
ادامه دارد...
S.I.T.M.D