09-17-2015, 03:40 PM
(آخرین ویرایش: 09-17-2015, 03:41 PM، توسط Geralt-Of-Rivia.)
به نام آفریدگار طبیعت
سخن نویسنده
خب قسمت جدید رو هم نوشتم...نظر سنجی ها مساوی بود پس تصمیم گرفتم اونی که بهتره رو انجام بدم
شروع داستان(آتش)
نیک بر ترسش غلبه و به سمت الا می دود...به او میرسد و درستش را دراز می کند...الا دست او را میگیرد و بلند می شود.
گرگینه با سرعت بسیار زیادی در حال نزدیک شدن به آن هاست.
نیک و الا با سرعت بسیار زیادی فرار می کنند.
نیک:هی الا...اونجا یه موتور قرمز رنگه...هنوز شانسی داریم.
الا نفس نفس زنان می گوید:باشه...بریم سوارش بشیم.
الا و نیک با سرعت به سمت موتور می دوند و سوار آن می شوند.
نیک:سوییچ این کجاست؟
الا کمی اطراف را نگاه می کند و می گوید:هی نگاه کن روی زمین و کنار اون گل افتاده.
نیک از روی موتور بلند می شود و به سمت سوییچ می دود...زمین میخورد و سوییچ را بر میدارد.
گرگینه به چند قدمی او میرسد و دستش را بلند می کند تا گردن نیک را بگیرد.
الا جیغ بلندی می کشد و
نیک به سمت چپ جاخالی می دهد و از روی زمین بلند می شود...بر روی موتور می پرد و موتو را روشن می کند...گاز می دهد و به سمت جلو می رود.
گرگینه نیز بر روی چهار دست و پا به سمت آن ها می دود.
الا:هی نیک...این یارو ول کن نیست...نمیتونی سریع تر بری؟؟
نیک:مگه این بوگاتیه؟؟؟...ته سرعتش همینه دیگه.
نیک طراف خود را میبیند...خبری از گرگ نیست...سرعت خود را بیشتر می کند و حرکت می کند.
ناگهان گرگینه از روی درخت بر جلوی موتور می پرد و با پنجه هایش بر چرخ جلویی موتور میکوبد.
نیک نمی تواند موتور را کنترل کند و موتور بر روی زمین کشیده می شود و به درخت می خورد...نیک و الا هم کدام به سمتی پرتاب می شود.
نیک بعد از دقایقی از روی زمین بلند می شود و خون بر روی بینی اش را با دستانش پاک می کند.
به سمت الا می رود...الا بی هوش بر روی زمین افتاده و دستانش زخمی شده...نیک او را بلند می کند و به سمت بیمارستان نزدیک ان ها می رود.
محکم با پایش به در می کوبد و در را باز می کند.
چراغ بسیار پر نوری مستقیم به چشمش میخورد.
چشمانش را میبندد و به جلو حرکت می کند...الا را آرام بر روی تختی میگذارد و چراغ را خاموش می کند.
نیک:اه چه بیمارستان گندیه...هیچی توش نیست...بهتره برم بگردم ببینم چی پیدا میشه.
در کشو ی یکی از میز ها اسلحه ای پیدا می کند و در دست راستش میگیرد...راه می افتد.
بیمارستان بسیار بزرگ است...لامپ ها بر روی سقف خاموش روشن می شوند...در راه رو های تاریک قدم می زند...خون های زیادی بر روی دیوار هستند و به پایین میریزند.
نیک:اه چقدر اینجا کثیف...چند وقته کسی توش نیست؟
نیک زمین را می نگرد و جسدی را بر روی زمین میبند.
از شدت ترس بر روی زمین می افتد و به عقب می رود.
نیک:لعنتی این اینجا چیکار میکنه؟
سپس چهار دست و پا به او نزدیک می شود و نوشته ای کنار او میبیند.
کاغذ را بر میدارد و آن را میخواند.
بر روی کاغذ نوشته:ما میخواستیم که انسان ها از لحاظ قدرت قوی تر بشن و نسل بعدی ما بسیار قدرتمند باشند و قادر به کار های بیشتری باشند.
به همین دلیل چند گرگ را گرفتیم و ژن آن هارا استخراج کردیم.
آن هارا وارد انسان کردیم...ابتدا به نظر میومد که جواب داده و ما خوشحال بودیم ولی بعد چند روز اون انسان ها به هیولاهی تبدیل شدند و به ما حمله کردند...من در حال فرار از اونا هستم...یه صداهایی این اطراف میاد.... وای.
نیک:اخه مگه مرض داشتین اینکارو بکنین؟...ما قدرت نخواستیم.
سپس از جایش بلند شد و به راهش ادامه داد...به جایی رسید.
نیک:اینجا خیلی شبیه زندانه...شاید اون انسان هارو که بر روشون آزمایش میگردن اینجا نگه داشتن...بهتره ببینم چه خبره.
پنجه هایی از لای میله های زندان خارج می شود و به گردن نیک نزدیک می شود.
.
.
.
آوریل:لعنتی...بازم شماها؟
سپس سریع به سمت در رفت و در را بست .. .یک صندلی جلوی آن گذاشت...گرگینه از پشت در محکم به در میکوبید تا در را باز کند و با پنجه هایش بر روی در چنگ می اندازد.
آوریل بشکه ی بنزین را بر روی زمین ریخت و با پایش به سمت در هل داد.
پنجره را باز کرد...کبریت را روشن کرد و بر روی زمین انداخت...آتش شعله ور شد.
آوریل به سمت پنجره رفت و سعی کرد آرام از پنجره پایین بیاید....پایش را بر روی پنجره ی پایین گذاشت و چیزی نمونده بود که به زمین برسد
ناگهان
.
خانه منفجر شد و آوریل از بالای دیوار خانه بر روی چمن ها پرتاب شد.
انگشتانش مقداری زخمی شده بود و خون در حال سرازیر شدن بود...
مقداری از لباس خود را پاره کرد و بر روی زخم گذاشت تا خون ریزی نکند.
دستانش را بر روی چمن ها ی سبز گذاشت و از روی زمین بلند شد.
در دور دست یه دکل مخابراتی دید.
آوریل:باید برم خبر بدم که بیان مارو از این جهنم خلاص کنن.
لنگ لنگان به راه افتاد و بعد از دقایقی به دکل مخابراتی رسید.
از پله ها با سختی بالا رفت و به بالای دکل رسید...به بالای دکل رفت.
در آنجا یک رادیو دید و با مقداری حرکت دادن آن توانست ارتباط بر قرار کند.
آوریل:سلام...اسم من آوریله...خواهش می کنم کمکمون کنید...اینجا پر از است گرگینه و اون یکی از دوستامونو کشته.
فرد ناشناس:موقعیت خود را اعلام کنید.
آوریل: منطقه ای کوهستانی در بلک وود.
فرد ناشناس:سعی می کنم تا چند ساعت دیگه نیرو های کمکی بفرستیم.
آوریل:سعی کنید هرچه سریع تر اینکارو بکنید.
رادیو قطع شد.
آوریل پنجره را مقداری تمیز کرد و بیرون را نگاه کرد.
چند گرگینه در حال نزدیک شدن به دکل بودند.
.
.
.
گرگینه در حال نزدیک شدن به جیمز بود...جیمز خود را به درخت چسبانده بود و نفس خود را حبس کرده بود.
گرگینه با سرعت بسیار زیادی در حال نزدیک شدن به آن هاست.
نیک و الا با سرعت بسیار زیادی فرار می کنند.
نیک:هی الا...اونجا یه موتور قرمز رنگه...هنوز شانسی داریم.
الا نفس نفس زنان می گوید:باشه...بریم سوارش بشیم.
الا و نیک با سرعت به سمت موتور می دوند و سوار آن می شوند.
نیک:سوییچ این کجاست؟
الا کمی اطراف را نگاه می کند و می گوید:هی نگاه کن روی زمین و کنار اون گل افتاده.
نیک از روی موتور بلند می شود و به سمت سوییچ می دود...زمین میخورد و سوییچ را بر میدارد.
گرگینه به چند قدمی او میرسد و دستش را بلند می کند تا گردن نیک را بگیرد.
الا جیغ بلندی می کشد و
نیک به سمت چپ جاخالی می دهد و از روی زمین بلند می شود...بر روی موتور می پرد و موتو را روشن می کند...گاز می دهد و به سمت جلو می رود.
گرگینه نیز بر روی چهار دست و پا به سمت آن ها می دود.
الا:هی نیک...این یارو ول کن نیست...نمیتونی سریع تر بری؟؟
نیک:مگه این بوگاتیه؟؟؟...ته سرعتش همینه دیگه.
نیک طراف خود را میبیند...خبری از گرگ نیست...سرعت خود را بیشتر می کند و حرکت می کند.
ناگهان گرگینه از روی درخت بر جلوی موتور می پرد و با پنجه هایش بر چرخ جلویی موتور میکوبد.
نیک نمی تواند موتور را کنترل کند و موتور بر روی زمین کشیده می شود و به درخت می خورد...نیک و الا هم کدام به سمتی پرتاب می شود.
نیک بعد از دقایقی از روی زمین بلند می شود و خون بر روی بینی اش را با دستانش پاک می کند.
به سمت الا می رود...الا بی هوش بر روی زمین افتاده و دستانش زخمی شده...نیک او را بلند می کند و به سمت بیمارستان نزدیک ان ها می رود.
محکم با پایش به در می کوبد و در را باز می کند.
چراغ بسیار پر نوری مستقیم به چشمش میخورد.
چشمانش را میبندد و به جلو حرکت می کند...الا را آرام بر روی تختی میگذارد و چراغ را خاموش می کند.
نیک:اه چه بیمارستان گندیه...هیچی توش نیست...بهتره برم بگردم ببینم چی پیدا میشه.
در کشو ی یکی از میز ها اسلحه ای پیدا می کند و در دست راستش میگیرد...راه می افتد.
بیمارستان بسیار بزرگ است...لامپ ها بر روی سقف خاموش روشن می شوند...در راه رو های تاریک قدم می زند...خون های زیادی بر روی دیوار هستند و به پایین میریزند.
نیک:اه چقدر اینجا کثیف...چند وقته کسی توش نیست؟
نیک زمین را می نگرد و جسدی را بر روی زمین میبند.
از شدت ترس بر روی زمین می افتد و به عقب می رود.
نیک:لعنتی این اینجا چیکار میکنه؟
سپس چهار دست و پا به او نزدیک می شود و نوشته ای کنار او میبیند.
کاغذ را بر میدارد و آن را میخواند.
بر روی کاغذ نوشته:ما میخواستیم که انسان ها از لحاظ قدرت قوی تر بشن و نسل بعدی ما بسیار قدرتمند باشند و قادر به کار های بیشتری باشند.
به همین دلیل چند گرگ را گرفتیم و ژن آن هارا استخراج کردیم.
آن هارا وارد انسان کردیم...ابتدا به نظر میومد که جواب داده و ما خوشحال بودیم ولی بعد چند روز اون انسان ها به هیولاهی تبدیل شدند و به ما حمله کردند...من در حال فرار از اونا هستم...یه صداهایی این اطراف میاد.... وای.
نیک:اخه مگه مرض داشتین اینکارو بکنین؟...ما قدرت نخواستیم.
سپس از جایش بلند شد و به راهش ادامه داد...به جایی رسید.
نیک:اینجا خیلی شبیه زندانه...شاید اون انسان هارو که بر روشون آزمایش میگردن اینجا نگه داشتن...بهتره ببینم چه خبره.
پنجه هایی از لای میله های زندان خارج می شود و به گردن نیک نزدیک می شود.
.
.
.
آوریل:لعنتی...بازم شماها؟
سپس سریع به سمت در رفت و در را بست .. .یک صندلی جلوی آن گذاشت...گرگینه از پشت در محکم به در میکوبید تا در را باز کند و با پنجه هایش بر روی در چنگ می اندازد.
آوریل بشکه ی بنزین را بر روی زمین ریخت و با پایش به سمت در هل داد.
پنجره را باز کرد...کبریت را روشن کرد و بر روی زمین انداخت...آتش شعله ور شد.
آوریل به سمت پنجره رفت و سعی کرد آرام از پنجره پایین بیاید....پایش را بر روی پنجره ی پایین گذاشت و چیزی نمونده بود که به زمین برسد
ناگهان
.
خانه منفجر شد و آوریل از بالای دیوار خانه بر روی چمن ها پرتاب شد.
انگشتانش مقداری زخمی شده بود و خون در حال سرازیر شدن بود...
مقداری از لباس خود را پاره کرد و بر روی زخم گذاشت تا خون ریزی نکند.
دستانش را بر روی چمن ها ی سبز گذاشت و از روی زمین بلند شد.
در دور دست یه دکل مخابراتی دید.
آوریل:باید برم خبر بدم که بیان مارو از این جهنم خلاص کنن.
لنگ لنگان به راه افتاد و بعد از دقایقی به دکل مخابراتی رسید.
از پله ها با سختی بالا رفت و به بالای دکل رسید...به بالای دکل رفت.
در آنجا یک رادیو دید و با مقداری حرکت دادن آن توانست ارتباط بر قرار کند.
آوریل:سلام...اسم من آوریله...خواهش می کنم کمکمون کنید...اینجا پر از است گرگینه و اون یکی از دوستامونو کشته.
فرد ناشناس:موقعیت خود را اعلام کنید.
آوریل: منطقه ای کوهستانی در بلک وود.
فرد ناشناس:سعی می کنم تا چند ساعت دیگه نیرو های کمکی بفرستیم.
آوریل:سعی کنید هرچه سریع تر اینکارو بکنید.
رادیو قطع شد.
آوریل پنجره را مقداری تمیز کرد و بیرون را نگاه کرد.
چند گرگینه در حال نزدیک شدن به دکل بودند.
.
.
.
گرگینه در حال نزدیک شدن به جیمز بود...جیمز خود را به درخت چسبانده بود و نفس خود را حبس کرده بود.
آنچه در آنیده خواهید خواند:
آوریل:نههههه....بامن کاری نداشته باشید.
نیک اسلحه را بلند می کند و در دهان خود می گذارد تا خود را بکشد...ناگهان....
جیمز:باربارا خوبی؟؟؟
اصلا مگه داریم؟؟؟مگه میشه؟؟؟
بقیه استودیو ها یاد بگیرن
psn id : amir110111112