08-22-2015, 09:25 PM
به نام آفریننده ی خون
سخن نویسنده
خب تصمیم گرفتم بعد چند روز تاخیر قسمت جدید رو بنویسم.
امیدوارم لذت ببرید
شروع داستان:
قسمت چهارم(خون و ترس)
آن ها تازه از دست ترس راحت شده بودند و در حال کشیدن نفس عمیقی بودند.
محیط تیمارستان بسیار وحشتناک بود و جسد های زیادی بر روی زمین افتاده بود.
گوشه ی دیوار ها و صندلی ها تار عنکبوت بسته بود.
امیر به سختی اطراف خود را میدید نزدیک بود چند بار به زمین بخورد.
زمین نیز بسیار کثیف بود و پر از وسایل به درد نخور و نا کارآمد بود.
امیر فرد مرده ای را دید که بر روی زمین افتاده و بغل آن نیز چراغ قوه ای افتاده است.
امیر دستش را دراز می کند تا چراغ قوه را از روی زمین سرد و نمناک بردارد که ناگهان
.
.
.
مرده دست امیر را میگیرد و به او میگوید: شما نباید اینجا باشید . اینجا چیز های بسیار بد و وحشتناکی وجود داره . سعی کنید از اینجا خارج بشید.
سپس مرد بر روی زمین افتاد و مرد.
امیر با خود گفت: لعنتی . باید از اینجا سریع تر فرار کنیم.
چراغ قوه رو برداشت و راه افتاد.
در تیمارستان اتاق های تاریک زیادی وجود داشت و در داخل آن ها چیزی دیده نمیشد.
از اتاق ها بوی بسیار بدی بیرون می آمد و بر روی زمین خون های زیادی وجود داشت.
احسان و امیر وارد یکی از اتاق ها می شوند.
بر روی زمین اسلحه ای خونی افتاده و در اونور اتاق نیز یک تیر افتاده بود. امیر بعد از ورداشتن اسلحه به سمت تیر میرود و ناگهان زمین میخورد.
به گوشه ی اتاق تاریک می نگرد.
بچه ی کوچکی درگوشه ی اتاق در حال خوردن چیزی است.
احسان به سمت او میرود و میگوید : هی بچه ما اینجاییم و جای نگرانی نیست.
و دستش را بر شانه ی آن بچه قرار می دهد.
بچه به سمت احسان و امیر بر میگردد.
آن ها چیزی را که میدیدند باور نمیکردند.
بچه در حال خوردن انگشت اشاره ی یک انسان بود.
بچه بر روی سر احسان پرید و احسان بر روی زمین افتاد.
امیر به سمت تیر میخیزد و تیر را بر میدارد.
احسان همچنان در حال مقاومت بود .
امیر تیر را در تفنگ خود قرار میدهد و به سمت سر بچه قرار می دهد.
و با یک تیر او را خلاص می کند.
احسان جسد بچه را کنار میندازد و بلند می شود.
با صدای بلند داد میزند: لعنتی . این چه وضعیتیه که در اون گیر افتادیم.
صورت احسان کاملا خونی هست و سعی می کند مقداری آن را تمیز کند.
آن ها اسلحه را بر میدارند و راه را ادامه میدهند.
آن ها در راهرو های بسیار طولانی و کثیفی قدم میگذارند.
امیر چاقو را به احسان میدهد و راه را ادامه میدهند.
مسیر آن ها پر از رتیل و موش و حیوانات موذی زیادی هست.
احسان صدای قدم هایی سنگین را در پشت سر خود حس می کنند.
آن ها پشت وسایل قایم می شوند تا آن موجود رد شود.
موجود در حال بو کشیدن هست و گویی بوی آن ها را حس کرد.
میر و احسان سعی می کنند جسد هارا بر روی خود بیندازند.
در حین این کار اسلحه ی امیر بر روی زمین افتاد و صدای بلندی تولید کرد.
آن موجود به سمت امیر برگشت و.....اصلا مگه داریم؟؟؟مگه میشه؟؟؟
بقیه استودیو ها یاد بگیرن
psn id : amir110111112