09-20-2015, 10:20 PM
(آخرین ویرایش: 09-20-2015, 10:23 PM، توسط Geralt-Of-Rivia.)
به نام خدا
سخن نویسنده
خب قسمت جدید رو نوشتم
ببخشید یه ذره دیر شد چون این متال حسابی منو سرگرم کرد.
اینم لینک سمت قبل
شروع داستان(بلند ولی خطرناک)
جیمز با چشمانش سیاه رنگش به دیوار خیره شد...نفس عمیقی کشید.
باتمام وجودش به سمت دیوار دوید.
با دستانش لبه ی دیوار را گرفت وبا پاهایش سعی کرد خود را بالا بکشد...به بالای دیوار رسید...
به جلو خیره شد.
قصد داشت که از بالای دیوار بر روی زمین بپرد که ناگهان گرگینه پای چپ او را گرفت و کشید.
جیمز سرش به لبه ی دیوار خورد و شکست...خون از سرش سرازیر شد و بر روی سرش ریخت.
.
.
.
باربارا چشمانش را باز کرد...به پنجره ای باز بر روی سقف خیره شد...سعی کرد از روی زمین بلند شود.
خستگی را در تمام وجود خود حس می کند.
دستانش را بر روی زمین گذاشت و به سختی بلند شد.
باربارا:جیمز...کجایی؟...جیمز؟؟؟...مثل اینکه خبری از جیمز نیست...اینجا چقدر تاریکه.
موبایل خود را از جیب عقب شلوارش در اورد.
باربارا:اه...چقدر این کثیفه...حسابی روی زمین کشیده شده.
سپس با دستانش گل و لای موبایلش را پاک کرد...چراغ قوه ی موبایل را روشن کرد.
از شدت ترس بر روی زمین افتاد و چشمانش را بست و جیغ بلندی کشید.
جسد های زیادی با طناب از روی سقف آویزان شدند و خون از روی آن ها بر روی زمین چکه چکه می کند.
باربارا:لعنتی...این چه جهنمیه که من توش گیر افتادم؟
لرزان لرزان از جایش بلند شد و به راهش ادامه داد.
با استرس اطراف را چک می کرد تا خبری از آن موجودات وحشی نباشد.
سکوت بر روی زیر زمین حاکم است.و اطراف پر هستند از وسایل کثیف و جسد انسان.
موش ها از همه جای زیرزمین بالا پایین میروند و صدای آن ها مقداری ازار دهنده هست.
از بیرون خونه صدای زوزه ی گرگ شنیده می شود...در باز می شود و نور مهتاب از لای در وارد زیر زمین می شود.
باربارا آرام می نشیند و پشت یک میز قایم می شود.
گرگی وارد زیر زمین می شود.
باربارا جلوی خود را می کشد تا جیغی نکشد.
احساس خارش بر روی دستانش می کند...دستانش را نگاه می کند.
یک رتیل بر روی دستانش قرار دارد و در حال تکان خوردن هست.
سعی می کند از جای خود تکان نخورد و با یک دستش جلوی دهان خود را میگیرد.
گرگینه شروع به بو کردن زمین می کند و کم کم به باربارا نزدیک می شود.
باربارا نمی تواند تاب بیاورد و رتیل را به کنار پرتاب می کند.
گرگ نیز به سمت صدا می رود...باربارا با سرعت از پشت میز خارج می شود و به سمت در می دود.
دستگیره ی در را میگیرد و تلاش می کند تا در را باز کند.
ناگهان گرگینه پای او را میگیرد و به سمت خود می کشد...باربارا به زمین می خورد...گرگینه دهان خود را باز می کند تا او را گاز بگیرد.
.
.
.
آوریل:لعنتی ها از جون من چی میخواید؟؟
دری که بر روی زمین است در حال تکان خوردن است...آوریل جیغی می کشد و خود را به دیوار می چسباند.
تکان خوردن قطع می شود...آوریل نفس راحتی می کشد.
ناگهان کسی در پشت او شیشه را می شکند و گردن او را میگیرد.
آوریل با دستانش سعی دارد که خود را آزاد کند ولی کاری از او ساخته نیست.
آطراف خود را می نگرد...شیشه شکسته ای را از روی زمین بر میدارد و در دستان گرگ فرو می کند...گرگ فریاد بلندی می کشد و او را آزاد می کند.
آوریل به سمت در می دود و در چوبی را باز می کند...پای چپ خود را بر روی نردبان می گذارد تا از نردبان پایین بیاید.
پایش را بر روی نرده ی سوم می گذارد که ناگهان گرگ به در چوبی میرسد و سعی می کند او را بگیرد.
آوریل نردبان را ول می کند و با کمر بر روی زمین می افتد.
آوریل:آي...کمرم له شد.
سپس کمرش را گرفت و سعی می کند از روی زمین بلند شود.
به سختی از روی زمین بلند شد و قدم زنان به سمت جلو حرکت کرد.
در جلوی خود یک سیم دید که تا دورست ادامه دارد و یک گیره ی آهنی نیز بر روی آن قرار داشت.
لنگ لنگان به سمت گیره حرکت کرد.
در پشت خود نیز گرگینه را می دید که به سمت او میاید.
گیره را گرفت و آویزان شد.
گیره با سرعت زیادی به سمت جلو میرفت و آوریل ترس را در وجود خود حس می کرد.
گیره از جای خود خارج شد...آوریل نیز جیغ بلندی کشید و بر روی زمین افتاد.
.
.
.
آن موجود گردن نیک را گرفت و به میله های زندان کوبید . سعی داشت که نیک را خفه کند...نیک فریاد بلندی کشید و خون از صورت او سرازیر شد.
نیک اسلحه ی خود را برداشت و آن را در صورت موجود هدف گرفت و شلیک کرد.
گرگینه گردن نیک را ول کرد و بر روی زمین افتاد.
نیک نیز از شدت درد گلوی خود را گرفت و شروع به سرفه کردن کرد.
نیک:خدا لعنتت کنه.
بعد چند دقیقه درد گلوی خو مقداری خوب شد و او تصمیم گرفت به راه خود ادامه بدهد.
لنگ لنگان شروع به راه رفتن کرد و خون از روی صورت او بر روی زمین میریخت.
به اتاقی رسید.
صدای عروسکی از دور شنیده شد...نیک در تاریکی مطلق کورمال کورمال به سمت صدا می رود و دستش را به سمت عروسک نزدیک کرد.
ناگهان دو تله ای انگشت اشاره اش را گیر انداخت.
صدایی شنیده می شود...گویی موجودی به دنبال اوست.
اصلا مگه داریم؟؟؟مگه میشه؟؟؟
بقیه استودیو ها یاد بگیرن
psn id : amir110111112