11-06-2014, 08:45 AM
به نام خدا
قسمت دوم
هنگامی که سرش از این افکار خالی شد و چراغ اتاق خوابش را روشن کرد،خیلی سریع متوجه شد که جشنی در کار نیست.جیغ ها،خالصانه از جنس وحشت بودند....
درحالی که ازپنجره بیرون را نگاه میکرد ،تعدادی از همسایه هایش را دید که میدویدند،جیغ میکشیدند و میجنگیدند،با وحشت نگاه کرد که خانوم ویسلی چگونه چاقوی دسته بلند را در سینه ی یکی از پسرانش فرو کرد،تلوتلو خورد وسپس به صورت ناگهانی زانو زد!پسر چاقو خورده باید میمرد،چون چاقو قلبش را سوراخ کرده بود،ولی برایان در کمال تعجب مشاهده کرد که باتکانی شدید چاقورابیرون کشید،ان را به گوشه ای انداخت وبازوزه ای سرشار از خون خواهی،روی مادرش افتاد.خانوم ویسلی فرصت داشت که یک جیغ دیگر هم بکشد،پسرش سر اورا با انگشت هایش بازکرد و مشغول بیرون اوردن مغزش شد....
هنگامی که پسر خانوم ویسلی تکه هایی از مغز مادر مرده اش را دردهان گذاشت و آنرا بالذت قورت داد،برایان رویش را برگرداند وبالا آورد.سپس در جست و جوی محافظت،به سرعت به اتاق پدرومادرش رفت.....
آن ها انجا نبودند،برایان با بی قراری به سمت اشپزخانه رفت،جایی که تابش نوری از ان دیده میشد،مثل یک کابوس بودفباباز کردن در،وادینش را دید،ولی ان هارا صدانکرد...
دلیلی نداشت،فورا این را فهمید،پدرش دیگر چیزی نمیشنوید،صورتش دریده شده بود وبدنش به طور مرگ باری بی حرکت بود.....
مادربرایان هم مشغول خوردن مغز شوهر مرده اش بودوبه نظر نمیرسید را جع به هرحرفی که برایان برای گفتن دارد،اهمیتی قائل باشد.
زخم وخیمی روی بازوی چپش دیده میشد و قارچی سبزرنگ درحال وول خوردن روی ان بود،دندان ها و انگشتهایش هم حالت عجیبی داشتند،ولی برایان روی این جزییات متمرکز نشد...دیگر تحمل نداشت،درحالی که به ارامی گریه میکرد،از اشپزخانه ی مرگ دور شدوبه سمت شب جیغ و خون فرار کرد...
برایان به سمت خیابان اصلی پالازکنری رفت.گریان،نالان،جیغ زنان...
هرجاراکه نگاه میکرد فاجعه ای در حال رخ دادن بود،اجساد،جاده را پوشانده بودند...
مردمی که شمال همسایه ها،اعضای خانوداده و دوستان میشدند،درحال تغزیه کردم از مرده ها و خوردن مغزشان بودند...
کشمکش ها همه جا دیده میشد،برادر با خواهر،زن با شوهر،بچه با والدینش،اصلا منطقی به نظر نمیرسید،انگار که یک دیوانگی بزرگ روی دهکده سایه افکنده بود و به طور تصادفی حمله میکرد.هر کس که سعی میکرد دیوانه های ادم خوار را سر عقل بیاورد،به زمین انداخته ودریده میشد...
تنها کسانی شانس زنده ماندن داشتند که برای سوال کردن توقف نمیکردند،سعی نداشتند کمک کنند و به طور کلی دمشان را گذاشتند روی کولشان......
ولی برایان یک بچه بود،باورداشت بزرگترها جواب همه ی سوالات را میدانند.باور داشت که اگر به دردسر بیفتی،باید همیشه دنبال کمک بگردی،برای همین به دنبال یک افسر پلیس،یک معلم،یک کشیش،یا هرکس دیگر به راه خود ادامه داد.......
منتظر نظرات گرمتون هستم....[img]images/smi/s0 (25).gif[/img]
قسمت دوم
هنگامی که سرش از این افکار خالی شد و چراغ اتاق خوابش را روشن کرد،خیلی سریع متوجه شد که جشنی در کار نیست.جیغ ها،خالصانه از جنس وحشت بودند....
درحالی که ازپنجره بیرون را نگاه میکرد ،تعدادی از همسایه هایش را دید که میدویدند،جیغ میکشیدند و میجنگیدند،با وحشت نگاه کرد که خانوم ویسلی چگونه چاقوی دسته بلند را در سینه ی یکی از پسرانش فرو کرد،تلوتلو خورد وسپس به صورت ناگهانی زانو زد!پسر چاقو خورده باید میمرد،چون چاقو قلبش را سوراخ کرده بود،ولی برایان در کمال تعجب مشاهده کرد که باتکانی شدید چاقورابیرون کشید،ان را به گوشه ای انداخت وبازوزه ای سرشار از خون خواهی،روی مادرش افتاد.خانوم ویسلی فرصت داشت که یک جیغ دیگر هم بکشد،پسرش سر اورا با انگشت هایش بازکرد و مشغول بیرون اوردن مغزش شد....
هنگامی که پسر خانوم ویسلی تکه هایی از مغز مادر مرده اش را دردهان گذاشت و آنرا بالذت قورت داد،برایان رویش را برگرداند وبالا آورد.سپس در جست و جوی محافظت،به سرعت به اتاق پدرومادرش رفت.....
آن ها انجا نبودند،برایان با بی قراری به سمت اشپزخانه رفت،جایی که تابش نوری از ان دیده میشد،مثل یک کابوس بودفباباز کردن در،وادینش را دید،ولی ان هارا صدانکرد...
دلیلی نداشت،فورا این را فهمید،پدرش دیگر چیزی نمیشنوید،صورتش دریده شده بود وبدنش به طور مرگ باری بی حرکت بود.....
مادربرایان هم مشغول خوردن مغز شوهر مرده اش بودوبه نظر نمیرسید را جع به هرحرفی که برایان برای گفتن دارد،اهمیتی قائل باشد.
زخم وخیمی روی بازوی چپش دیده میشد و قارچی سبزرنگ درحال وول خوردن روی ان بود،دندان ها و انگشتهایش هم حالت عجیبی داشتند،ولی برایان روی این جزییات متمرکز نشد...دیگر تحمل نداشت،درحالی که به ارامی گریه میکرد،از اشپزخانه ی مرگ دور شدوبه سمت شب جیغ و خون فرار کرد...
برایان به سمت خیابان اصلی پالازکنری رفت.گریان،نالان،جیغ زنان...
هرجاراکه نگاه میکرد فاجعه ای در حال رخ دادن بود،اجساد،جاده را پوشانده بودند...
مردمی که شمال همسایه ها،اعضای خانوداده و دوستان میشدند،درحال تغزیه کردم از مرده ها و خوردن مغزشان بودند...
کشمکش ها همه جا دیده میشد،برادر با خواهر،زن با شوهر،بچه با والدینش،اصلا منطقی به نظر نمیرسید،انگار که یک دیوانگی بزرگ روی دهکده سایه افکنده بود و به طور تصادفی حمله میکرد.هر کس که سعی میکرد دیوانه های ادم خوار را سر عقل بیاورد،به زمین انداخته ودریده میشد...
تنها کسانی شانس زنده ماندن داشتند که برای سوال کردن توقف نمیکردند،سعی نداشتند کمک کنند و به طور کلی دمشان را گذاشتند روی کولشان......
ولی برایان یک بچه بود،باورداشت بزرگترها جواب همه ی سوالات را میدانند.باور داشت که اگر به دردسر بیفتی،باید همیشه دنبال کمک بگردی،برای همین به دنبال یک افسر پلیس،یک معلم،یک کشیش،یا هرکس دیگر به راه خود ادامه داد.......
منتظر نظرات گرمتون هستم....[img]images/smi/s0 (25).gif[/img]
وقتی برنده میشوی، نیازی به توضیح نداری! وقتی می بازی چیزی برای توضیح دادن نداری!
وقتی یک ملت برای فرهنگ و نژاد و ملیت خویش ارزشی قائل نشد و حقی را که طبیعت برای نگاهداری نژاد پاکش به او ارزانی داشته بود پایمال ساخت و به بیگانگان روی آورد و تسلیم شد دیگر حق ندارد از شکست و بدبختی سیاسی که خودش باعث آن شده است شکایت کند
آدولف هیتلر
وقتی یک ملت برای فرهنگ و نژاد و ملیت خویش ارزشی قائل نشد و حقی را که طبیعت برای نگاهداری نژاد پاکش به او ارزانی داشته بود پایمال ساخت و به بیگانگان روی آورد و تسلیم شد دیگر حق ندارد از شکست و بدبختی سیاسی که خودش باعث آن شده است شکایت کند
آدولف هیتلر