نظرسنجی: وقتی محکم در کوبیده شد سم چه کاری انجام دهد؟
شما مجاز به شرکت در این نظرسنجی نیستید.
صبر کردن
25.00%
4 25.00%
در را باز کردن
62.50%
10 62.50%
وسایل را در پشت در قرار دادن
12.50%
2 12.50%
در کل 16 رأی 100%
*شما به این گزینه رأی داده‌اید. [نمایش نتایج]

امتیاز موضوع:
  • 2 رأی - میانگین امتیازات: 5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5
زجر و بد بختی | قسمت دوم
#1
به نام خدا

 عنوان داستان :زجر و بدختی              سبک داستان : ترسناک              نویسنده : امیر محمد رضوانی

سخن نویسنده :
واقعا معذرت میخوام بابت دی شدن داستان ... به دلیل کمبود وقت دیر نوشتم.
اگر قسمت قبلی یادتان رفته به لینک زیر وارد شوید :
پیشنهاد می کنم به دلیل طولانی شدن زمان مطالعه فرمایید .
شروع داستان :

 

سقف لحظه به لحظه به زمین نزدیک‌تر می‌شود.

سامانتا با دستان لرزانش به سمت سومین جسد حرکت می‌کند.

کنار جسد می‌نشیند و چاقو را بدون اندکی تامل در بدن او فرو می‌کند و بدنش را می‌شکافد.

خون به صورت سم می‌پاشد ولی سم اهمیتی نمی‌دهد ... جسم نقره ای رنگی را در معده ی جسد مشاهده می‌کند.

حالت تهوع خود را کنترل می‌کند و کلید را از بدن جسد خارج می‌کند.

با سرعت به سمت در می‌رود و در را باز می‌کند.

به دیوار تکیه می‌دهد و نفس عمیقی می‌کشد ... با صدای فریادی از جای خود می‌پرد.

.

.

.

ویلیام : اه ... چقدر اینجا کثیفه ... چند وقته کسی اینجا نیومده؟

قطره‌های آویزان سقف بر چاله‌های پر از آب زمین می‌ریختند.

محیط بسیار تاریک بود و فقط نور کمی دیده می‌شود.

ویلیام : چقدر اینجا بوی خون میاد ... از این بود بدم میاد.

اسلحه اش را از بغل شلوارش خارج می‌کند و چراغ قوه ی اسلحه اش را نیز روشن می‌کند.

اطراف را به چراغ قوه چک می‌کند.

تکه کاغذی را بر روی زمین می‌بیند و آن‌ را بر‌می‌دارد.

بر روی کاغذ نوشته شده بود:

"18 مارچ 2010

روز زنده‌ کردن انسان‌‌ها"

ویلیام : چه معنی میتونه داشته باشه؟

پشت کاغذ را نیز نگاهی انداخت و چیزی جز قطره های خون ندید.

از جایش بلند شد.

ناگهان از اتاق بغل صدای آژیری بلند شد.

ویلیام نور قرمز رنگی را از لای در دید که خاموش و روشن می‌شود.

آرام آرام به اتاق نزدیک شد و وارد اتاق شد.

صدای عجیبی به گوشش می‌رسید ... به سمت دیوار رفت و پشت آن تکیه داد.

نفس عمیقی کشید و آن سمت را نگاهی کرد.

فردی بر روی زمین  دراز کشیده بود و در حال خوردن چیزی بود.

ویلیام از پشت دیوار خارج شد و تفنگ را بر روی صورت او نشانه گرفت.

موجود دست از خوردن بر‌داشت ... سرش‌را بالا برد و با دهان خونی به ویلیام نگاهی انداخت.

برق قطع شد ... ویلیام تفنگش را به عقب آورد و اطراف خود را نگاهی انداخت.

صدای قدم زدن و خوردن از همه‌جا شنیده می‌شد.

ویلیام به در خود میچرخید و به شدت دلهره داشت.

نفس نفس زنان چراغ قوه‌ی اسلحه‌اش را روشن کرد.

موجود در مقابل‌ او قرار داشت.

.

.

.

سم با سر‌عت‌ به سمت طبقه‌ی بالا حرکت کرد.

در راه چند بار زمین خود و بلند شد .

فریاد لحظه به لحظه بلند‌تر می‌شد.

سم به سرعت به طبقه ی بالا رسید .

او در نیمه‌بازی را دید ... نور از داخل در نمایان بود و سم با شک به داخل آن شتافت.

نور چشمش را اذیت می‌کند ... دستش را مقابل نور قرار می‌دهد تا چشمش را ازار ندهد.

کریس به تختی به شکل عمودی متصل شده بود و جلو را نگاه می‌کرد.

لوله‌ها خاکستری رنگ و خونی به اون نزدیک و نزدیک تر می‌شدند.

صدایی‌از داخل بلندگوشنیده می‌شود.

صدای ناشناس : خوشحالم که‌از امتحان قبلی پیروز در‌اومدی ... این یک

امتحان جدیده ... زمین رو نگاه کن.

یک ترازو بر روی زمین قرار داره ... تو باید یکی‌از انگشتاتو قطع کنی و بر روی ترازو قرار بدی.

شوک‌بسیارعجیبی به سامانتا وارد شد ... نمیدانست که باید چه انتخابی کند.

سامانتا : به هر‌حال جان یک انسان‌از انگشت‌من با‌ارزش تره.

چاقو‌را برداشت ... دستش‌را بر روی‌میز قرار‌داد.

با استرس فراوان و لرزان‌لرزان چاقو‌را بر روی‌انگشت سبابه‌اش قرار‌داد .

از طرفی‌ترس‌از درد و از طرفی داد و فریاد و کریس مانع‌از کار او می‌شد.

بر ترسش غلبه کرد و شروع‌کرد به بریدن .

تکه‌ای‌از لباس خود‌را کند و زیر‌دندان‌هایش قرار‌داد .

خون‌از بغل انگشتانش جاری شد ... سامانتا نتوانست درد‌‌را تحمل کند و جیغ بلندی کشید .

به کارش ادامه‌داد و انگشتش را به‌طور کامل قطع کرد.

تاب نیاورد و به سرعت انگشتش‌را بر‌روی ترازو انداخت.

حرکت لوله‌ها فطع شد.

سامانتا بر روی زمین افتاده‌بود و دستش‌را فشار می‌داد تا خونی‌از بدنش نرود.

تکه‌ای از لباسش‌را بر روی انگشتش قرار‌داد.

به سمت کریس رفت و درستش‌را باز کرد .

کریس بر‌روی زمین افتاد .

سرفه کنان‌ از سامانتا تشکری کرد و سعی کرد که بلند شود.

چراغ قرمزی روشن شد.

در کم کم در حال بسته شدن بود.

سامانتا : عجله کن ... باید به اون در برسیم .

سم کریس را از روی زمین بلند کرد و لنگ لنگان به سمت در حرکت کرد.

کریس : اون پشت رو ببین .

موجودی سیاه‌رنگ در حال تماشای آن ها بود.

سم : دیدمش ... بهتره فرار کنیم.

سم و کریس از زیر در رد شدند و در بسته شد.

کریس بر روی زمین نشست و به دیوار تکیه داد ... نفس عمیقی کشید .

ناگهان فردی محکم به دیوار کوبید و گفت : بچه ها خواهشا در‌را باز کنید.

یه چیزی اینجاست.

سم نگاهی به در انداخت.
 
  
[تصویر:  VabQe.jpg]
اصلا مگه داریم؟؟؟مگه میشه؟؟؟
بقیه استودیو ها یاد بگیرن
psn id : amir110111112
پاسخ


پیام‌های داخل این موضوع
زجر و بد بختی | قسمت دوم - توسط Geralt-Of-Rivia - 11-29-2015, 06:30 PM
RE: زجر و بد بختی | قسمت دوم - توسط AMIR_PC - 11-29-2015, 08:25 PM
RE: زجر و بد بختی | قسمت دوم - توسط gearbox - 11-29-2015, 08:50 PM
RE: زجر و بد بختی | قسمت دوم - توسط gearbox - 11-29-2015, 09:17 PM
RE: زجر و بد بختی | قسمت دوم - توسط K.I.A.N - 11-29-2015, 10:55 PM
RE: زجر و بد بختی | قسمت دوم - توسط CTTR - 12-06-2015, 03:48 PM

موضوع‌های مشابه…
موضوع نویسنده پاسخ بازدید آخرین ارسال
  من هنوز زنده ام (قسمت سوم) alone gamer2 2 2,334 09-05-2016, 09:48 PM
آخرین ارسال: alone gamer2
  من هنوز زنده ام (قسمت دوم) alone gamer2 2 2,582 08-27-2016, 01:37 AM
آخرین ارسال: Maziyar Hemmati
  من هنوز زنده ام (قسمت اول) alone gamer2 8 3,846 08-23-2016, 05:29 PM
آخرین ارسال: centurion
  شیطان باز می گردد | قسمت دوم Geralt-Of-Rivia 7 3,477 04-14-2016, 11:51 PM
آخرین ارسال: Geralt-Of-Rivia
  شیطان باز می گردد | قسمت اول Geralt-Of-Rivia 11 4,682 04-08-2016, 02:52 PM
آخرین ارسال: Be the story

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان