02-23-2016, 10:53 PM
(آخرین ویرایش: 02-23-2016, 10:57 PM، توسط Geralt-Of-Rivia.)
به نام آفریننده ی ترس
سبک داستان : ترسناک نویسنده : امیرمحمد رضوانی
نام داستان : ترس در مدرسه
قسمت سوم (طلوع امید)
امیر از شدت ترس برروی زمین افتاد.
با دستانش خودشرا به سمت در میکشید و پشتش را نگاه میکرد... زامبی چهار دست و پا و با صورت خونین بهسمت امیر می آمد.
امیر خود را بهنزدیک در کشاند ولی در بسته بود...بلند شد و با مشتهایش به در کوبید ولی در باز نشد.
امیر صورتش را با اضطراب و ترس برگرداند ولی پشتش خبری از آدم خوار نبود.
بوی خون می آمد .
در آب گل آلود و خونین به راه افتاد و با چشمانش اطراف را می دید.
خون از دیوار و سقف چکه میکرد ... موبایلش را روشن کرد و با فلاش اطراف را چک میکرد به راه افتاد.
بر روی زمین میلهای شکستهرا دید ... آویزان شد و آن را برداشتو
در تاریکی فقط صدای پایخود را میشنید ... در اتاق چندین قفسه در کنار هم قرار گرفته بودند.
قفسههایی که در آن ها مواد غذایی فراوان بود.
امیر به بلند ترین قفسه رسید و شیشه ای را با دستانش برداشت و به آن نگاهی انداخت.
قطرهای خون از سقف برروی شیشه افتاد.
امیر بالا سرش را نگاه کرد.
خون از دهان زامبی که در بالای قفسه بود به پایین میریخت.
امیر در جای خود خشکش زد ... زامبی همچنان با چشمانش اطراف را میدید و بو میکشید.
امیر آرام آرام خم شد و با استرس فراوان شیشهی برروی زمین را برداشت ... شیشه ی سبز رنگ را به سمت قفسهی دورتر پرت کرد.
زامبی با دستانش از بالای قفسه به قفسهای دیگر می پرید.
برروی دیوار درخششی را دید ... بله آن یک کلید بود.
با شوق به سمت آن رفت ... آن را به آرامی برداشت.
به در رسید و کلید را داخل قفل گذاشت ... آن را حرکت داد.
صدایش بلند شد و زامبی سرش را به سمت امیر تکان داد و اورا دید.
امیر ترسید و تقلا کرد که در را باز کند.
چهار دست و پا به سمت او دوید ... به امیر برخورد کرد و هردو محکم به در برخورد کردند.
در شکست و هردو به داخل سالن افتادند.
خورشید طلوع کردهبود و از پشت پنجره نور آن به موجود خورد ... او سوخت و کم کم به تاریکی پناه برد.
با چشمان قرمز رنگش امیر را از داخل تاریکی میدید.
فیض : حالت خوبه؟
امیر : فعلا خوبم ... ولی فکر نمی کنم زیاد طول بکشه.
خانباشی : خدارو شکر نمیتونه بیاد بیرون.
سپیده دم زیبا بود ... زیبا تر از هرچیزی ... یک امیدی در نا امیدی.
برفها کم کم آب میشدند و به آسمان میرفتند .
در حیاط خبری از آدمخوار های وحشی نبود ... گویی همهی آن ها به تاریکی پناه برده بودند.
امیر با خوشحالی به داخل حیاط رفت و میخندید.
گویی سالها بود که نور خورشید را ندیده بود.
برروی برفها خون فراوان بود.
خانباشی : بهتره بریم بیرون و قبل از تاریکی هوا یک پناهگاه امن پیدا کنیم.
فیض : ایدهی خوبیه.
به سمت در یخزده رفتند و محکم به در میکوبیدند.
امیر : تا سه میشمارم بعدش با هم میریم تو در ... یک ... دو ... سه.
در باز شد.
یخبندان ... یخبندان و باز هم یخبندان.
بازتاب نور خورشید چشم امیر را اذیت میکرد ... او جلوی چشمش را گرفت و بعد از مدتی عادت کرد.
به بوفه رفتند و تعدادی خوراکی برداشتند ... در کیف های خودر گذاشتند و به راه افتادند.
در خیابان ها خبری از مردم نبود ... ماشین ها به هم برخورد کردهبودند و مردهها از پنجرهی خانهها به بیرون آویزان شدهبودند.
بعضی از مردم گردنشان با طنابی ازچراغ برق آویزان بود.
فیض : بچهها بهتره تو تاریکی نریم ... احتمالا اون ها به تاریکی رفتند ... کلا تو این خونهها نرین.
خیابانها بوی ناامیدی میداد ... خبری از امید نبود ... امیدی که انسان را به آینده امیدوار کند.
در بالای بام خانهها قندیل فراوان بود ... قندیلهایی که با خون در هم آمیخته شده بودند.
امیر : چه جهنمی شده .
به راه رفتن در سرمای بی همتا ادامه دادند.
صدای قدم زدن را شنیدند.
افرادی با روپوش های سپید در خیابان راه میرفتند.
امیر : بریم پشت ماشین قایم بشیم .
امیر و فیض و خانباشی کم کم آن هارا تعقیب میکردند ... افراد سپید پوش اسلحه همراه خود داشتند و انسان هایی که به نظر زنده بودند را می کشتند ... به داخل بیمارستان پناه بردند ... بیمارستان بلند بود و ظاهری ترسناک داشت.
بر روی پنجرههایش خون پاشیده بود و صدای زوزه از داخل بیمارستان به بیرون میآمد.
خانباشی : بهتره بریم تو ... اونا رفتن تو ... پس به نظر امنه.
آنها پایشان را برروی پلههای چوبی گذاشتند.
امیر آرام آرام به عقب رفت و دلدرد شدیدی گرفت و برروی زمین افتاد ... حالش بد بود و استفراغ میکرد.
خانباشی به سمت اون نزدیک شد تا کمکش کند.
امیر : دور بشین .
سپس شلوارش را بالا کشید ... جای دندانهای آن زامبی برروی آن قرار داشت و پایش سیاه شده بود.
موجی از ترس و ناامیدی در چهرهی فیض و خانباشی ظاهر شد.
امیر را بلند کردند و به داخل بیمارستان بردندو
چشمان امیر قرمز و قرمز تر میشد و رفتار های عجیبی را از خود نشان میداد.
بیمارستان تاریک بود و وسایل آن به نظر قدیمی میآمدند.
امیر را برروی تختی گذاشتند.
امیر کم کم صدایش در حال تغییر یافتن بود و آرام زمزمه میکرد : من میمیرم ... من میمیرم.
فیض : چارهای نداریم ... اون صددرصد میمیره.
سپس به سمت قفسه رفت و چاقویی را برداشت ... به سمت امیر آمد ...چاقو را بالا گرفت و...
خون از پای امیر میرفت و او برروی زمین افتاده بود.
https://forum.gamefa.com/Thread-%D8%AA%D...9%88%D9%85
قسمت دوم
https://forum.gamefa.com/Thread-%D8%AA%D...9%88%D9%84
قسمت اول
اصلا مگه داریم؟؟؟مگه میشه؟؟؟
بقیه استودیو ها یاد بگیرن
psn id : amir110111112