08-23-2015, 08:08 PM
به نام آفریدگار خون
سخن نویسنده
خب تصمیم گرفتم فصل اول رو امشب تموم کنم و پنج روز به داستان استراحت بدم و بعدش فصل دوم رو بنویسم
امیدوارم لذت ببرید
قست پنجم(امید)
چکه های عرق از صورت امیر بر روی زمین افتاد و دستانش را بر روی سرش قرار داد تا صحنه ی مرگ خود را نبیند.
موجود به سمت امیر رفت و تبر خود را بالا برد.
ناگهان احسان پای خود را محکم به میز کوبید و میز به سمت امیر رفت و بالای سر او قرار گرفت.
تبر به میز خورد و در آن گیر کرد و فرصت فرار را به امیر و احسان داد.
آن ها میدویدند و وسایل را میریختند تا جلوی سرعت موجود را بگیرند.
آن ها به دری رسیدند که بالای آن نوشته بود "خروج" .
هرچه به در میکوبیدند در باز نمیشد و موجود نیز نزدیک و نزدیک تر میشد و تبر خود را بر روی زمین میکشید.
امیر گفت:"باید با زور هم در را باز کنیم . من تا سه میشمارم و بعدش محکم در را هل میدهیم.
یک...دو...سه... بازش کن.
آن ها در را باز کردند و سطل آشغال رو جلوی در گذاشتند تا در باز نشود.
پشت خود را دیدند.
با منظره ی عجیبی روبرو شده بودند.
بله یک شهر متروکه.
پنجره ها و در های خانه ها کنده شده بود و ماشین ها همچنان در خیابان ها بودند و شهر پر از کثیفی و جسد بر روی زمین بود.
آن ها به تک تک خانه ها برای پیدا کردن وسایل میرفتند که راهی برای بقا پیدا کنند.
وارد یک خانه ی دو طبقه شدند.
خانه پر از موش و تار عنکبوت در گوشه های خانه و خون بر روی زمین بود.
احسان: امیر بیا دنبال مهمات بگردیم . در کمد هارو باز کن ببین چیزی میبینی یا نه.
در کمد ها پر از باند و آمپول و سایل مهم بود.
امیر یک کوله پشتی پیدا کرد و تمام وسایل را داخل آن ریخت.
از یکی از کمد ها صدایی در اومد.
امیر با ترس و نگرانی به سمت کمد رفت و دست خود را بر روی دستگیره گذاشت و با ترس فراوان در را باز کرد.
.
.
.
.
داخل کمد یک دختر با چشمان آبی. ... رو سری سفید... لباس صورتی و شلوار آبی بود و تقریبا هفده ساله به نظر میرسید.
امیر: هی تو اینجا چیکار میکنی؟ بیا بیرون باهات کاری نداریم.
آن دختر با لرز و وحشت به بیرون آمد و گفت: خواهش می کنم به من کاری نداشته باشید.
من تا حالا سختی های زیادی کشیدم.
احسان : نترس کاری باهات نداریم.
امیر: هی اسمت چیه؟
اسمم پریسا هست.
امیر : تو چجوری تا حالا زنده موندی؟چه اتفاقی افتاده؟
پریسا : من صبح ها به مغازه ها میرم و وسایل خوراکی و پوشاک پیدا می کنم و شب ها به اینجا پناه میارم.
احسان : چرا؟
پریسا: چون شب ها اون موجودات وحشی و آدم خوار بیرون میان.
اونا پدر و مادر منو کشتن...ما تا چند هفته پیش زندگی خیلی خوبی داشتیم تا زمانی که ....
امیر: تا زمانی که چی؟؟؟
پریسا: تا زمانی که آب این منطقه آلوده شد و انسان ها طی دو روز به اون موجودات وحشی تبدیل شدند.
امیر : خب تو چی؟ چرا تو اونطوری نشدی؟
پریسا : من برای چند روز به تهران رفته بودم و کاری داشتم... وقتی برگشتم این وضعیت رو دیدم.
امیر: خب اشکالی نداره... ما کمکت میکنیم تا فرار کنیم...فعلا میریم خونه های دیگه رو ببینیم.
آن ها وارد یه خانه ی دیگری شدند و احسان به پریسا دستور داد که در طبقه ی بالا را دنبال مهمات بگردد.
احسان و امیر نیز طبقه ی پایین را بگیردند.
احسان: امیر...به نظرت اون میتونه کمکمون کنه تا از اینجا فرار کنیم؟؟؟؟
امیر : چرا که نه ...اون اینجا رو بهتر از ما میشناسه.
نا گهان صدای جیغ بلندی از طبقه ی بالا اومد.
امیر و احسان با سرعت زیادی به طبقه ی بالا دویدند و دیدند که یک زامبی در حال حمله به پریسا هست.
پریسا: کمکم کنین ... این الان منو میکشه.
احسان چاقو را دستش گرفت و در سر زامبی فرو کرد و او را به کنار انداخت.
امیر نیز کمک کرد که پریسا از روی زمین بلند شود.
پریسا: اگر یه ذره دیر میکردین من مرده بودم.
احسان: اره شانس زیاد اوردی... ببینم تو اینجا یه اسلحه فروشی نمیشناسی؟؟؟
پریسا: اره یه دونه این نزدیک هست.
امیر:بزن بریم
آن ها در خیابان های کثیف و نفرت انگیز شهر راه افتادند.
شیشه ها شکسته بود و بعضی از اجساد از پنجره ها آویزان بودند.
ماشین ها در وسط شهر به هم برخورد کرده بودند و حسابی متلاشی شده بودند.
اسلحه فروشی در گوشه ی یکی از خیابان ها بود.
امیر و احسان با سنگی شیشه ی مغازه را شکوندند و وارد مغازه شدند.
امیر: بچه ها هرچی میتونید وردارید که تیر کم نیاریم.
امیر چند نارنجک همراه با چند خشاب بر میدارد و تیر تفنگ خود را پر می کند.
احسان نیز یک کلت پر تیر را به پریسا میدهد و خود نیز تفنگی را بر میدارد.
آن ها از مغازه خارج می شوند و به میدان شهر میرسند.
سبزه ها در میدان شهر از شدت تشنگی خشک شده بودند...گویی خاک مرده بر روی تک تک خیابان ها ریخته بودند.
نا گهان پریسا نور مشعل را در چندین متر اونورتر دید.
پریسا: بچه ها اینا همشون آدم خوار هستن.
باید سریع فرار کنیم.
آن ها به یک کوچه ی بن بست رسیدند و زامبی ها نیز با مشعل هایشان به سر کوچه رسیدند.
پریسا در حال دعا کردن و امیر نیز به فکر راه فرار بود که ناگهان پایش را روی چیزی میگذارد که ازش صدایی بلند میشود.
بله یک چاه فاضلاب.
امیر با کمک احسان در چاه را باز میکنند و ابتدا پریسا و سپس احسان به داخل چاه میروند.
احسان: امیر چرا نمیای داخل؟
امیر: ببین اگر با هم بریم بالاخره اونا در چاه رو بلند میکنند و مارو پیدا میکنند.
پس شما برین داخل.
من سر اینارو گرم می کنم.
احسان: اخه....
امیر: آخه نداریم شما سریع برین داخل و شاید تونستم بعدا خودمو بهتون برسونم.
امیر در چاه رو میبندد و نارنجک هارو بلند می کند و با دندان هایش ضامن آن هارا میکشد و به سمت زامبی ها میدود.
چند ثانیه بعد احسان صدای انفجاری را میشنود و تکه های کثیف از سقف فاضلاب بر روی زمین می افتد.
اشکی از چشم احسان بر روی زمین می ریزد و....پایان فصل اول
اصلا مگه داریم؟؟؟مگه میشه؟؟؟
بقیه استودیو ها یاد بگیرن
psn id : amir110111112