02-08-2016, 09:29 PM
(آخرین ویرایش: 02-08-2016, 09:53 PM، توسط Geralt-Of-Rivia.)
به نام خدا
سبک داستان : ترسناک نویسنده : امیر محمد رضوانی
نام داستان : ترس در مدرسه
خب بعد مدتی که داستان نویسی رو کنار گذاشته بودم باری دیگر برگشتم تا ایده ی جدیدی رو پیاده کنم.
قسمت اول (برف)
هی امیر دقت کردی چقدر تنهایی؟
همه با هم درصورتی که تو فقط مسخره میشی.
امیر : میدونم ... وضعیت من اینه دیگه.
هی بچه ها لطفا زر نزنین.
امیر با صدای بلندی گفت : چشم آقا.
زنگخورد و امیر کتابهایش را داخل کیفش گذاشت.
درست زنگ تفریح سوم بود...امیر کاپنشنش را ازروی زمین برداشت...کاپشنی که بچهها لگدمالش کرده بودند و گلی شده بود.
امیر از کلاس خارج شد و به حیاط رسید.
برف تندی گرفته بود و لحظه به لحظه درحال انباشتهشدن بود.
فیض کاپشن سیاه رنگشرا تکانی داد و به امیر گفت:فردا تعطیلیم.
امیر: فکر نمیکنم باو ... امسال هرچی برف اومده درست تعطیلمون نکرده.
مطمینم اینهم هیچ غلطی نمیکنه.
صورت امیر قرمز شدهبود و عینکش را بخار گرفته بود.
آن را درآورد و به لباسش مالید تا بهتر ببیند.
طولی نکشید که زنگ خورد.
بچهها به سمت کلاس حملهور شدند.
امیر بهآرامی از پلهها بالا رفت و به کلاس رسید.
بچهها کامپیوتر مدرسه را روشن کرده بودند و در حال آهنگ گوشدادن بودند.
امیر برروی نیمکت چوبیاش نشست و کتاب زیست را از کیفش درآورد.
میز بغلیاش پر از نقاشی با ماژیک بود.
دوستش خانباشی اومد و داخل میز شد.
خانباشی : برف رو دیدی؟
امیر سرش را برروی میز گذاشت و گفت : آره ولی فکر نمیکنم تعطیل بشیم.
معلم زیست وارد کلاسشد.
همهی بچه ها برای امروز گل اورده بودند چون قرار بود به آزمایشگاه برن.
ـ بچهها یونولیت اوردین؟
ـ نه.
ـ پس فعلا آزمایشگاه نمیریم . بهتره بزارین برای فردا.
بچه ها آهی کشیدند و برروی میزشان نشستند.
ـ بچه ها کتاب تکمیلی زیست رو در بیارین درس بدیم.
یکی از بچهها پایش را جلوی پای دیگری گذاشت و نزدیک بود به زمین بخورد.
معلم ایشون رو به بیرون پرت کرد.
امیر از شیشه های مدرسه بیرون رو میدید و با دیدن برف در ته دلش خوشحال میشد.
امیر : باید ویچر رو برای هفتهی بعد تمدید کنم.
خانباشی : ژوووون ... همون رو میگی که نسخهی بدون سانسورشو گرفتی.
امیر : نفت نگو باو ... کاملا اتفاقی بود.
زمان دیر میگذشت ... گویی کسی از گذشتن زمان جلوگیری میکرد.
پنج دقیقهی آخر زنگ بچه ها کمکم بلند شدند تا کیف و کاپشنشون رو بردارن.
امیر سریع بلندشد و به بیرون رفت.
کولاک شدیدی بود و بیست سانتیمتر برف جمع شدهبود.
امیر با خوشحالی به اینور و آن ور میرفت.
برف بر میداشت و به دیگران میکوبید.
خانباشی به سمت امیر آمد و باهم از مدرسه خارجشدند و منتظر سرویس ماندند.
برف بر روی کیف و کاپشن و حتی مژههای امیر نیز نشسته بود.
خانباشی : خخخخ ... شبیه آدم برفی متحرک شدی.
آنها حدود نیم ساعت منتظر ایستادند و سرویس نیامد.
امیر دستانش یخ کرده بود.
وارد آهنگری شد و دستانش را گرم کرد.
صاحب آهنگری به او گفت : با برف دوش گرفتی؟
امیر خندید و گفت : تقریبا.
خانباشی تاب نیاورد و همراه دوستش پیاده به خانه رفت.
امیر به دلیل سرما وارد مدرسه شد.
مقداری نان بربری از ناظمشان گرفت و خورد.
برروی صندلی نشست.
هنوز بچه های زیادی در حیاط مدرسه بودند و با آقای مشیری یعنی دبیر برنامه نویسی در حال برف بازی بودند.
امیر برف را از شلوارش برروی زمین ریخت و به سمت تلفن رفت و به مادرش زنزنگ زد.
تلفن قطع شد.
با ناراحتی همراه دوستش فیض به طبقهی بالا رفت.
یک کلاس هفتمی بعد آن دو نفر وارد کلاس شد.
مدتی برروی صندلی نشست و بعد از اینکه حوصله اش سر رفت به بچهها گفت : رو فلشم کانتر دارم ... میخواید رو کامپیوتر بریزم و بازی کنیم؟
امیر نظر خاصی نداشت و ته دلش خوشحال بود.
ولی فیض قبول کرد.
کامپیوتر رو روشن کردند ولی سعی کردند بریزن ولی نشد و ارور میداد.
امیر گفت : چه بهتر ... اگر یکی میفهمید دخلمان میومد.
امیر در حیاط رفت و سعی کرد در را باز کند ولی در از شدت برف باز نمیشد.
به معلمشان گفت که در را باز کند ولی فایده نداشت.
امیر بالای دیوار را نگاه کرد ولی چیزی جز سیم خاردار ندید.
ناامید شد و به داخل مدرسه رفت.
خورشید کم کم به پشت کوهها میرفت و هوا تاریک و تاریکتر میشد.
ساعت شش بعد از ظهر بود.
صدای گرگ ها از زمین کشاورزی کنار مدرسه به گوش میرسید.
تلفنها قطعشده بود .
امیر در یکی از کلاس ها همراه فیض کنار یکی از شوفاژها نشسته بود و منتظر کمک و امید بود.
فیض : کمکم داره شبیه فیلمهای ترسناک میشه.
امیر : آره فقط یه زامبی کم داره.
امیر و فیض در حال گفت و گو بودند که ناگهان صدای پارس سگ از زمین کشاورزی بلند شد.
امیر به کنار پنجره رفت و به زمین کشاورزی خیرهشد.
طولی نگذشت که از مه در دوردست انسان هایی از زیر برفها بلند شدند.
آرام آرام به سمت سگ رفتند وبرروی او افتادند و شروع به خوردن اون کردند.
فقط صدای پارس سگ میومد و کاری از امیر بر نمیومد.
امیر : فیض ... ببین چی میگم ... بدون اینکه چراغی روشن کنی برو سمت بوفهی مدرسه ... شیشه رو بشکون و تا میتونی خوراکی وردار.
فیض : اما ...
امیر : اما نداره فقط بدو ... به بقیه هم بگو که صدایی در نیارن و چراغی رو خاموش نکنن.
فیض یواش یواش به پایین رفت.
انسان ها به پشت دیوار مدرسه رسیده بودند.
فیض شیشه رو شکوند و تی تاپ و شیر کاکایو برداشت و به مدرسه برگشت.
میخواست به ناظمش و بچه ها بگوید صدایی در نیارند که ناظم مدرسه بلند شروع به گذاشتن آهنگ مورد علاقه اش با ضبط کرد.
فیض سریع دوید و خاموش کرد و مسیله رو گفت.
امیر به سرعت به سمت زیرزمین رفت و تعدادی آهنگ برای دفاع برداشت.
ناظم مدرسه با دیدن آن ها ساکت شد و برروی صندلی نشست.
ترس در دیدگان بچهها نمایان شد.
امیر با تعدادی آهن برای دفاع اومد.
در ورودی و پنجرههارا با چوب و صندلی بست.
ناگهان صدای در زدن از در داخل حیاط مدرسه آمد.
صورت انسان ها به سمت دیوار برگشت و به سمت آن آمدند.
امیدوارم لذت برده باشین.
اصلا مگه داریم؟؟؟مگه میشه؟؟؟
بقیه استودیو ها یاد بگیرن
psn id : amir110111112